خیلی سعی میکنم اما مقدور نیست ... روبروی کسانی که حتی چندین سال است با ‌آنها زندگی کرده ام  که قرار میگیرم .. اگر چند وقت از ندیدشان گذشته باشد هل میشوم .. و لابلای تکرار کلماتی از فیبل شما خوبین .. چ خبر .. خوبم . ممنون ..دیگه میگذره ..که تمامشان در عرض چند ثانیه رخ میدهند و هیچ چیز که نه شاید  تنها اضطراب مرا در برقراری ارتباط نشان میدهند نصیب خودم و دیگری میشود .

از چند سال پیش اینگونه شدم . از زمانی که باورم را نسبت به وجود خودم در تنهایی از دست دادم . از وقتی که خودم را در آینه ی دیگران دیدن را بیشتر شدت دادم .  به آن معنی و دلیل دادم .. از تنهایی انکار ناپذیرم بود فکر میکنم .

و اما دلیل نوشتن این باره ام : 

از مراسم افطاری همرا ه با خانواده بر میگشتبم که هنگام پیاده شدن از ماشین با صحنه ی وحشتناکی روبرو شدم . 

۳ تا بچه ی قد و نیم قد .. داشتن توی آشغالا دنبال ...

حتما غمگین شده ای.. شاید تصویری که الان توی ذهنم دارم رو یکی شبیهشو .. یکی شبیه چیزایی که خودت اطراف این شهر های به ظاهر بزرگ دیدی ..

توی ذهنت ساخته باشی ...

من خیلی برام پیش اومده در لحظه فکر کنم چی کار میتونم برای این بچه ها بکنم ..؟ این بار با توجه به کوچک بودنشون رفتم جلو و گفتم بچه ها عیدی میخواین... اونام با ی لبخندی خیلی شبیه لبخند بجه کوچولو های مهمونی افطاری ۱ ساعت پیشش بهم گفتن که آره .. خلاصه که باز هول شدم . پول عیدی و رو بهشون دادم ولی بعدش که اومدم ی چیزی بگم یکم تو خاطرشون بمونه .. ازشون پرسیدم درسم میخونین بچه ها ..؟ گفتن آره . نمیگم دروغ .. چون به نظرم خلاف واقعیت گفتن فقط وقتی از ی سو نیت بیاد دروغه .. و اینها هم که معنی نیت رو هنوز نفهمیدن آخه ..!

بهم گفتن آره .. منم باز هول شدم و گفتم خیله خوب بچه ها پس درستون رو خوب بخونین و رفتم .. حتی آخرش طبق معمول صحبت هام با دوستام گفتم فعلا ..! کسی چه میدونه ..(نشانه هایی از ترس در من هویداست ..)

میدونی همونطور که فک کنم گفتم بچه که بودم دوست داشتم انقدر پول دار شم که بتونم به همه ی آدم فقیرا کمک کنم .. ی جورایی اما هر جای زندگیم که نگاه میکنم هیچ اثری از این هدف نمی بینم . 

سخته خوب میدونی .. با این درد واقعی زندگی کردن که تو دردات همش نمرست و اینکه پس فردا امتحان برنامه نویسی داری اما قراره که تا نهایتا ی ساعت دیگه این قضیه به حد خیلی خوبی از ذهنت پاک بشه !

قراره آدم باشی .. 

ولی واقعیتش اینه که برام شبیه ی یادآوریه که من در این دنیا کاری دارم برای کردن .. چیزی برای امیدوار بودن در دست دارم به این نام که خوبی همچنان برایم معنی دارد .. و همچنان کاری بدتر از کار دیگرست .

دوست دارم کمی هدفمند تر و برای این کار کنم که لبخند این بچه ها را وقتی که بزرگ میشوند و دست در دست عشقشان با ایمان به خیر حرکت میکنند ببینم ... .

دوست دارم . همین .

عکس : از عکس هایی که روزگاری روی صفحه ی لبتابم بود ... و خیلی دوستش دارم .

آیا کافی نیست ..غم در کز کردن یک کودک؟