بعد از چند سال پر از هول و ولا .. پر از اجبار  از غم نوشتن. 

 امشب احساس میکنم .. من هیچگاه برای از غم نوشتن کافی نبوده ام . تجربه ی من از غم چه آنجا که از عشق دم میزنم .. چه آنجا که از سختی ها و رنج های بی معنی زندگی . تماما زاده ی حسی خود ساخته و خود پردازش شده است . به این معنی که حجمی از غم که درون سینه ام احساس میکنم تمامش پوچ است جوری که این ذهن میتوانست به چیز های دیگری معنی دهد  و چیز های زیباتری را بزرگ کند . 

اما نشده .. و حال امشب شاید برای اولین بار از آن غمگینم.

غم از نوع اولش . از آن نوعی که رنج نیست .

 و حس خوب فهمیدن داری . 

گوش کن تو . آیا براستی غمی داری که ارزش زنده ماندن داشته باشد .. ؟ یا تو هم اسیر خواسته های نرسیده ات هستی ؟ یا تو را هم خواستن و نرسیدن به تنهایی میتواند تا انتهای زندگی ببرد ..؟

تو تنهایی . من هم . زندگی انسان از زمانی شروع میشود که یک بار مرده باشد .. کسی که فهمیده باشد تنهاست تنها تنهایی دیگران را میفهمد . و این آغاز معنی دار بودن زندگی من است .

ی دوستی بهم گفت تو باید بتونی  حرفتو بزنی بدون اینکه دلیلی براش بیاری. فک کنم اینحا دوباره در این باره شکست خوردم .

ولی خوب این شکست را این بار دوست میدارم . 

التماس دعا . نه بخاطر امشب.. کلا هر شب به یاد یکی براش دعا کنین باشین.

یا علی