آدم هایی درون زندگی ما هستند که بی چون و چرا دوستشان میداریم .. خواستنشان دلیل نخواسته تا به حال . 
بعضی هاشان را آن قدر درون ذهن خودمان ساخته ایم .. آنقدر موجودات ذهنی ای شده اند که دیدنشان لرزه بر انداممان می اندازد و احساس میکنیم واقعیت یافتن چنین ذهنیتی بیش از شایستگی ماست .. 
برای من البته بسیار بوده که چنین بوده. 
بعضی هایشان را هم که تنها نبودنشان به ما یادآوری میکند که چقدر درون این دل تاریک بی آنکه حواسمان باشد جا باز کرده اند . مثل همین دوستان خوابگاهم . روز های بدون همین سادگی بودن ها برایم جز ترس چیزی ندارد . 
و احساس تنهایی .
این بار شروع نوشتنم برای این بود که به کسی که بی دلیل احساسی درون دلم به او احساس میکردم راستش را نگویم .. یا بهتر آنکه دروغش را بگویم . جوری وانمود کنم که انگار هیچ احساسی به او درون این دخمه نیست !
 دروغ بودنش را من باید تاب آورم . میدانی بعضی از دوست داشتن هایی که درین زمانه دیده ام با همین سر به هوایی ای که نمیدانی چزا دوست میداری به جنایتی علیه همان کسی که زمانی دوست میداشتی ختم میشدند !
و برای همین شخصا اتخاب می کنم که فکر کنی تو را دوست نمیدارم چون میدانم دوست داشتن من هیچ برای تو نمیکند !‌ 
باز بگویم تو که این حرف ها را میخوانی تو زندگیت برای خودت است با تمامی خاطرات عزیزش .. تو تصمیم میگیری که در چه حالتی باید چه کرد ؟ گاهی وقت ها هم باید تمام این حرف ها را به پای ترسی که از ابراز دوست داشتن داریم بگذارم . آری گاهی هم باید دل به دریا زد . 
یا علی/