چند هفته ی اخیر را تنها نفس کشیده ام  و کد زده ام .از کار هایی که برای نمره های پوچ میکنم خسته شده ام .. این کارها جز فرسایشی که همواره از این شب بیدار ماندن ها نصیبم میشود هیچ چیز دیگری برایم نداشته است .. . 
البته چرا .. مثلا انقدر سرم شلوغ بوده که نتوانسته ام فکر کنم به اینکه برای چه چیزی دارم این همه میدوم. دارم فرار میکنم آیا ؟ یا به سمتی ... نوری .چیزی راهنمایی میشوم .. آه . راهنمایی ! چقدر گذشته است از آن زمان که تمام اتفاقات این دنیا برایم معنی داشت وپشت خوب و بدش او را میدیدم . 
بیا در موردش حرف بزنیم .. من با خودم تو هم با خودت . بیا بنشینیم و ببینیم که زندگی چه فریادی بر سر ما بلند میکند وقتی راهی که به نظرش خوب نیست را میرویم . 
از وقتی جلسه های روان درمانی آن خانم عزیز را میروم خیلی آرام ترم . در جلسات آنقدر حرف دارم برای زدن که ۱ ساعتش مثل یک ثانیه .. مثل یک لحظه ی تمام شدن یک آهنگ میگذرند .
خیلی برایم خوب بوده است .. چند باری جریت کردم و رها از همه چیز آ نچه را فکر میکردم به دیگران گفتم .. 
همین چیز های ساده : مثل ابراز علاقه به کسانی که دوستشان میدارم .. گفتن از ترس هایم برای دیگران .. و انتظار باور داشتن را او در من بارور می کند و من بسیار از او متشکرم .
پریدن . پریدن از این همه ترس و اضطرابی که هیچ دلیلی پشتش نمی بینی .. پشتش هست ولی تو با این ضعف هایی که برای خودت خواسته ای نمیتوانی ببینی ...
خسته ام ... چند هفته ایست که هیچ شبش را به آرامش نخوابیده ام . 
اما بعد از تمام شدن این همه سختی ای که جز برای اجبار خودم به بهتر از اینی که هستم باشم نبوده است .. .
اما همیشه بعد از تمام شدنش آرامشی در خودم احساس میکنم که میخواهم همه چیز را صرفا برای بودنش بخواهم .. همان نسیمی که گاهی دوست داریم بی دلیل به زندگیمان بوزد و ما بی دلیلی تر از وجودش سرد شویم .