از او خواستم تنها به حرف هایم گوش کند و رواندرمانی را به گوشه ای گذارد .. 

از همان اول اصطراب زیاد تمام چیز هایی که در این پنچ هفته در ذهنم با او گفته بودم را از یادم برد .. کلمات پشت سر هم غیب میشدند .. با این حال سعی در آرامش دادن به من کرد و نیز آرام تر شدم هر چه میگذشت ... . 

از ابتدای این پنج هفته تا انتهایش .. به شکلی بسیار دور از آنچه باید و تمرین کرده بودم به او گفتم .. 

به او گفتم که این پنج هفته را برای این نیامدم که فکر میکردم دارم تمام حجم تنهایی ام را روی او خالی می کنم . 

خیلی ذهنم به هم ریخته بود ... 

به خاطر قرص هایی که این چند روزه خورده بودم ذهنم به کلی بهم هم ریخته بود . 

حتی دلیل این به هم ریختگی را یادم نیامد که به او بگویم .. 

آنقدر سطح اضطرابم بالا رفته بود که نمیتونستم ذهنم رو جمع کنم .. . 

به هر حال اما با این که حتی شبیه آن چیزی که انتظار داشتم نشد .. اما به حد کافی حرف زدم و آرام شدم . حتی آنجا بی اختیار گریستم.

حرف بزن . 

حرف بزن . 

گوش باش کمی برای اطرافیانت .. به دردشان میخوری . 

بعد از آمدن از پیش او مثل همیشه حس و حال خوبی دارم .. 

نشستم با بچه های اتاق سر این موضوع که نیاز مند کمی بیشتر حرف زدن در اتاق هستیم صحبت کردم .. قرار شد یک کتاب را انتخاب کنیم و با هم جلو ببریم . 

من حرف زدن را دوست دارم . زندگی من از همین دارد معنی میگیرد . از همین با هم بودن ها . 

چقدر شبیه احمق ها شده ام !

اما واقعا احمق ها کیستند ؟

انتهای این بحث ها به این منتهی شد که بشینیم و با هم یک عدد فیلم ترسناک ببینیم . 

هرچند در نهایت فیلم نشد که به نظر ما ترسناک بیاد ولی همین خندیدنمون باز هم حالم رو بهتر کرد .

حرف بزن .. 

چرا حرف نمیزنی ...؟