اصلا همین امروز صبح بود نوشتم دلم هنوز از او صاف نشده .. 
اما امروز با اعصاب خورد که از مصاحبه ی کاری موفقیت آمیزم آمدم .. و وقتی پرده ی کشیده ی تختش را دیدم به این پی بردم که انگار باز حالش خوب نیست ...
و باز حالم از خودم و ضعیف بودم به هم خورد که چرا هیچ کمکی نمیتوانم به او بکنم .. ؟ 
و هنوز زندگی دارد زورش را میزند .
و هنوز زندگی زورش را میزند . 
در این چند وقته فکر کردم به یک نفر حسودی می کنم ... آری به شخصیت های قوی داستان زندگی ام که برای دوستم دوست بودند .. آرامش میکردند حسودی میکردم واقعا . 
اما همین دیوانگی ذاتی من که دوستی را یک دقیقه در دلم پس میزنم و دقیقه  دیگر از این که نمی توانم کمکش از خودم عصبانیم .. باعث شد از همین دوستی که گفتم حسودیش را میکنم کمک بخواهم که بیاید و حامد را تنها نگذارد .. آخر او که با من تنها تنها تر میشود .. باید حداقل کس دیگری در کنارش باشد یا نه ... ؟