دیروز در حالی که روش مندی ای که برای بدترشدنم بود را داشتم امتحان میکردم.  تصمیم گرفتم با یکی کمی حرف بزنم . 
حرف هم که میگویم منظورم این نیست که از دلتنگیم گفتم .. نه . فقط میخواستم کمی ذهنم را به جمله ساختن مشغول کنم . من همیشه از خودم گفتن ترسیده ام .. آن انتها گاهی احساس میکنم چیزی نیست . 
فکر کنم فهمید ولی حال و حوصله ندارم برای همین امروز از من خواست برم ناهار باهاش بیرون . 
چند نفر بودیم . 
قسمت جالبش بازی حقیقت حقیقت بود .. با شانس انتخاب میکردیم یک نفر رو و سوال میپرسیدیم و باید حقیقت رو میگفت ! 
دروغه بگم ترسیدم .. اما تظاهر به آن کردم فکر کنم . 
به هر حال سوال من اینجوری شروع شد .. که چرا با این همه چیزی که توت احساس میکنم هیچ کاری نمیکنی ؟
خودم که فکر میکردم اشتباه میکنه . اون چیزایی که اون فکر میکنه در من هست . در من نیست . شاید نیست .. شاید بوده . 
جوابی که به این سوالش دادم این بود که انگیزه ندارم و شجاعتش رو . 
وقتی از کلمه ی فعلا استفاده کردم ی هو ناراحت شد و گفت نمیشه که همش بگی فعلا ... 
راس میگفت . 
ولی سوالش با اینکه سوالی بود که بار ها از خودم پرسیدم اما اینکه ی نفر دیگه این سوال رو داره ازم میپرسه خیلی بهمم ریخت .. شاید بهتره بگم یکم به فکر فرو برد منو ... 
الان دارم با صدای خیلی بلند آهنگ گوش میکنم.. کاری که هیچ وقت قرار نیست کمکی بهم بکنه  . الان قطعش میکنم و میرم سر کاری که باور ضعبف بودنم بهم اجازه نداده بود برم سراغش . 
یا علی .