دیروز دوباره پیش روان شناس رفتم .. حتی اگر کل هفته را حالم خوب نباشد باز هم آن روز معمولا به این دلیل که کسی هست که با او حرف میزنم حالم را بهتر میکند . 

گوش میکند و این هنریست که حتی با سعی بسیار حتی در خود هنوز نمی بینم . 

حرف زدن راجب همه ی چیز هایی که در زمانی بسیار سعی کرده ام در خودم نگهشان دارم .. شاید چون فکر میکردم بی معنا هستند .. البته بعضی هاشان بی معنی هم بودند اما بعضی اوقات همین بی معنایی چیز هایی کع درون ذهنت نگه میداری بیشتر اذیتت میکند . 

نیاز داشته ام در این بازه به قول یالوم به نجات دهنده ی غایی .. کسی یا چیزی که بیشتر از پیش مرا نجات بدهد .. 

میدانی درون ذهنم همین حرف زدن همیشه نجات دهنده ی غایی بوده است . با کسانی که دوست دارم با آنها سخن بگویم . 

اما خوب نشده .. حرف های من جنس خوبی ندارند . حرف که میزنم انگار از ناامیدی حرف میزنم در حالی که خودم آن را دوست ندارم ... 

مردم نمی فهمند من حتی از مرگ صحبت کنم مقصودم تنها حرف زدن است .. مردم می ترسند از خیلی چیز ها حرف زدن .

و همین سرکوبی که درون خود برای حرف زدن انجام میدهند خیلی اوقات آنها را بیشتر از گذشته آن ها را به هم میریزد . 

من دوست خوبی نبوده ام زیرا بیش از اندازه به خودم اهمیت میدهم در حرف زدن ؟

در این میان تنها همین روان شناس است که به من این احساس را میدهد که به حرف هایم گوش می کند و برایش مهم هستم .

اما این ها همه اش فرار است از مسولیتی که دنیا بر عهده ی من قرار داده است .. شاید بهتر باشد کمی قوی تر باشم .. شاید آن وقت کسانی که دوست دارم با من حرف بزنند با من کمی حرف زدند .. 

یا علی .