باید خودم به تنهایی با زندگی رو برو شوم .. . 

فکر کردن روبرویی با زندگی نیست . بسیاری از آدم هایی که میشناسم این روز ها فقط خوب حرف میزنند اما چه کسی واقعا خوب زندگی می کند ؟ 

همان ها که درون زندگی تصمیم میگرند نه بیرون آن .. .

امروز دیدم بهم زنگ نزدن بعد چند روز .. تصمیم گرفتم برم ببینم چه خبره؟ خوب سرشون شلوغ بود مثل اینکه خبر نداده بودن . امروز بلاخره ی کاری ازشون گرفتم . 

رفتن گاهی رسیدن است . 

خوابگاه هم نرفتم .. دانشگاه اومدم بهتر به کار هام برسم . 

اما هنوز حامد اذیتم میکنه .. خیلی اذیتم میکنه . نمیتونم با حرف نزدن باهاش کنار بیام . حالا البته پیشرفتی که داشته ام این بوده که به ضعیف بودن خودم کمتر فکر میکنم .. اما این حس که هر بار با او حرف میزنم نقاب روی صورتش .. این جبهه گیریش را می بینم ... بهم میریزم . 

در هر غمی نشانه ای از این سختی می بینم .. شاید روزی شد .. نمی دانم . سعیم را می کنم ولی .