سه سال است در این خوابگاهم و هیچ توصیفی بالاتر از همین بودنم در آن برایش ندارم . 

وقتی به آن نگاه میکنم از همان اول از تنهایی می ترسیدم .. با این که میتوانستم خونه بگیرم اما دوست داشتم همین قلیل آدم هایی که دوستم میدارند را در کنارم داشته باشم ... هر چند سارا میگفت که محیط خوابگاه افسردگی آور است اما من بر این باور نبوده ام تا به حال .

گوش کن یک لحظه . 
امروز بعد این همه مدت سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار و ی چیزی که خیلی وقتم رو بگیره برای شام درست کنم .

پیراشکی.

از کار هایی که صرفا سرگرمم میکنند و فکر کردن صرف نیستند خوشم می آید .. سوسیس ها را که تکه تکه میکردم در فکر خودم بودم و اینکه چرا باز حامد ممکن است حالش خوب نباشد .. می دانی چه چیزی این همه زجرم میدهد ؟ اینکه بعد از این همه وقت هنوز هم با من راحت نیست .. البته حق دارد .. من هم با او راحت نبوده ام . ولی.. 

بیخیاب فکر کردنم به آن تنها ضعیف ترم میکند ..  ضعیف تر شدن امکان کمک کردنم به او را کاهش میدهد .. 

از پیراشکی میگفتم .. سه چهار ساعت پای مایتابه وایستادم تا ی چیزی در بیاد .. خیلی روغنی شد..دیگع حوصله ی دستمال گذاشتن و روغناشو گرفتن رو نداشتم انصافا .

تجریه ی این فشار کمی برایم تازه بود .. در عین کار کردن داشتم بار غم حامد را تحمل میکردم ..

اه .. انقدر حامد حامد نکن .. تو فقط میخوای ذهنت رو به ی سمتی مشغول کنی .. 

چند وفتیست که احساس می کنم بی احساس شده ام .

هر درد کوچکی می تواند بهمم بریزد .. انگار دوست دارم همین رنج ها به زندگی ام معنی دهد . رنج های دیگرانی که برای خودم درونی سازی میکنم .

دوست دارم با دوستانم حرف بزنم . اما چرا نمی توانم ؟ احساس میکنم نا امیدشان میکنم .. چیز هایی که میخواهند را به آنها نمی دهم انگار .

ج عحیب خیلی وقت بود از خودم نشنیده بودم بگوید دوست دارم ... عجیب است .

یا علی