از سطح اضطرابی که قبلا نمی توانستم رد کنم عبور کرده ام و این حس خوبی به من میدهد ... 
حالا چیزی بهتر از ۱ ساعت پیش خودم هستم .
تو نیز هم برادرم ؟ 
یا مثل گذشته ..؟ آه .
چیزی بعد از این چند روز نگرانم می کند .. میدانی نگرانی هایی که در مورد دیگران داریم بدترین نوع نگرانی هستند .. دسترسی پذیر نیستند . کنترلی رویشان نداریم .. روی آدم ها کنترلی نداریم 
مثلا اوایلی که حامد حالش خوب نبود .. این بد بودن را به خودم هم تعمیم دادم .. نمی توانستم کاری برایش بکنم .. یا بهتر است بگویم در جنگ با  خودم پیروز نشدم در نهایت . 
حالا که به آن روز ها فکر میکنم ..
چقدر از گذشته حرف میزنم نه ..؟
هر اتفاقی در حال انگار نشانه ای از گذشته در درون خود دارد که من را به یاد گذشته می اندازد .. بهمم میریزد گاهی .. گاهی هم به راهم . 
من زاده ی گذشته ام .. نه زنده به آن .