امروز صبح هم مثل روز های قبل خوابم تکه تکه بود ..  به تعداد بسیار بالای خواب دیدم . اما در این بین مثلا یک بارش که پاشدم به مدت شاید ۱ ساعت و اندکی داشتم با سارا درون ذهنم حرف میزدم... حرف زدنی که متقابل بود . یعنی فقط من حرف نمیزدم . 

آری من یک روایتگرم . 

روایتگر که شوقش به زندگی را این روز ها از حرف زدن درباره ی خودش میگیرد . 

شوقی نهان که در ابتدای کشف شدنش مرا میترساند که نکند من تماما همین حرف زدن هستم ؟

چیزی که از چند وقت پیش به آن پی برده ام این است که در راه شناخت خود بیشتر باید درگیر این باشم که چرا این سوال درون ذهن من شکل گرفته است تا اینکه اصلا آن سوال چیست ..

منظورم این است مثلا وقتی از خودم می پرسم چرا در این دنیا عدالت نیست ؟! این سوال اصلی من نیست .. سوال عمیق تر این است که چرا به این میزان عدالت برای من مهم است ؟!

حالا زیادی فلسفیش کردم دیگه !!

نه من تماما همین حرف زدن نیستم . چیز دیگری .. چیزی عمیق تر که الان خوشحالم از دنبال کردنش در خودم مرا به حرف زدن می کشاند . 

چیزی که دوست دارد پیدا شود .. چیزی شبیه خودم .

اما فعلا شوقم به زندگی را از همین راه پی میگیرم .