چند سالی هست که در این دانشکده ام . در طول این چند سال اما قلیل دوستانی بودند که توانستم دوستیشان را تجربه کنم .

اوایل سخت بود .. هر کسی را میدیدم انگار چیزی پنهان که من کشفش نمیکردم از بهتر و بیشتر داشت .

راست میگویند .. به ما همانطوری نگاه میشود که خودمان اجازه میدهیم . 

سلف باز شده و من هر لحظه خدا خدا میکنم که نکند کسی هر چند آشنا از دور مرا ببیند ..

چرا اما ؟ میروم گوشه ای تنها میشیم و با غصه ی تنهایی ام بر خودم لعنت میفرستم که چرا این کار را با خود کرده ام .. چرا بعد از چند سال هنوز که هنوز است میترسم . و هر چه میگذرد بیشتر میل دارم به فرار از دیگران . 

خودم اجازه داده ام . 

وقتی حرفی نمیزنی و سعیت همیشه بر فرار به جای قرار بوده است .. 

مشکل اینجاست که من میدانم این نیستم ولی چرا تکرار میکنم اینگونه عمل کردنم را ؟