با این که بیش از حد ذهنی ام (یعنی حتی دعوا هایم را درون ذهنم نگه می دارم ..  )

 اما این روز ها تلاشم تمام بر آن است که کمی با ترس هایم رویرو شوم. 

تقریبا هر کجا که کسی کاری را میکند که عصبانی ام میکند یا آن را نمی خواهم سعیم را میکنم حرفی که درون دلم است را بزنم . 

این بیرون آمدن از فضای ذهنی ام اما همیشه لرزه بر تنم می اندازد .. موقع حرف زدن چشم هایم را از طرف روبرو میگیرم و این خود لو میدهد که چقدر از حرف زدنم میترسم . 

تجربه گرم این روز ها بیشتر به جای مشاهده گر .. مثلا امروز میخواهم بگویم چه آموختم :

امروز سر موضوعی که لازم بود من از جزییات آن اطلاع یابم با یک نفر بحثم شد .. همان رفتار های بالا را تکرار کردم .. منتهی مشکل کار اینجا بود که بیشتر به این فکر می کردم که بیشتر از آنچه قبلا بوده ام باشم تا اینکه فکر کنم اصلا این بحث لزومی دارد یا خیر ... !

یعنی انگار برای موقعیتی از قبل تصمیم گرفته بودم .. اما بدون این که در لحظه فکر کنم ایا این موقعیت همان موقعیتی است که فکرش را کرده ام .. عمل میکردم (عصبانی میشدم و ..)

ب خیر گذشت اما .. در اخر با آن آدم خوش قلب صحبت کردیم و سو تفاهم ها برطرف شد .. 

چیزی که فهمیدم اما :

اگر چیزی را برای نحوه ی بودنتان تعریف کنید .. اول نگاه کنید ببینید با چه چیزی رو برو هستید و بعد از راه حل های پیشینی ای که قبلا داشته اید استفاده کنید .