راحت نیست .. 
یکی از دوستانم از سیگاری شدن دیگر دوستم با خبر شد . 
شکه شده بود که چرا و چه بلایی سر این دوست مشترک آمده که اینگونه شده ..
گذشت و میگذرد . 
یادش میرود و عادت میکند . 
اما طبق معمول این اتفاق و حرف های بعدش سرم را به درد آورد .. همان سر درد مسخره ی همیشگی . 
یک چیز دیگر اما از حرف های حامد یاد گرفتم . اینکه وقت هایی هست که ادم ها نیاز به تنهایی دارند . آن زمانیکه حال خودم خوب نبود و از او کمک خواستم در حالی که حال خودش از من بسی بدتر بود را یادم نرفته است . 
من آن روز ها با این کار هایم اذیتش میکردم و او مهربانانه تحمل میکرد . 
راستش توقع من از آدم ها بیش از حدییست که گاهی خودم حتی می توانم در زندگی تحمل کنم . 
رفتیم به دیدن فیلم نگار . 
بعدش دو ساعت تا خوابگاه پیاده روی کردیم . 
حرف زدیم و حرف . 
و خستگی از این که حرف هایی را نباید بزنم چون شنیده نخواهد شد . 
ب چشم هایم نگاه کن... چرا من همیشه آینه بوده ام ... چرا کسی مرا به خاطر همین آینه بودنم نخواسته است ؟