حدود ۱۰ روزی میشود که برنامه ی دویدنم به خاطر شروع ترم به مخاطره افتاده است .. 

انگار همین دیروز بود که ۲۰ دقیقه دویدن را بدون هیچ خستگی ای در بدنم تاب می آوردم .. ریتم دویدنم را .. کم شدن یا زیاد شدن این ریتم را می فهمیدم و عاشق آن بودم ..
عاشق لحظه ای که پایت از زمین فاصله میگیرد .. و دوباره صدای آشنای فرود آمدن آن بر زمین ..
بهتر شدن .. تنها یک قدم بیشتر لازم دارد .
 از دیروز بعد از این چند وقتی که دویدنی در کار نبود دوباره شروع کردم به دویدن .. منتها این بار صبح ها که هوا خیلی بهتر از شب های دود آلوده ی شهر است . 
شروع دوباره اما سخت است .. زمانم با اینکه برای شروع دوباره بر روی ۱۰ دقیقه قرار گرفته است اما پایم را به درد می آورد . خسته میشوم .. و دیگر صدای برخورد پایم با زمین . آن ریتم لذت بخش دویدن حس نمی شود . 
درررسسست مثل روز های اولی که بعد از چندین سال دوباره داشتم ورزش میکردم . 
درون دویدن نمی توانم به یاد آورم اما از بیرون آن به یاد می آورم جملات بالایی ام را .. 
میدانم چند روز دیگر که دوباره برنامه ی دویدنم را دنبال کنم به همان حس و حال لذت بخش قبلی بر خواهم گشت .
میدانم . 
راستی خیلی اتفاقی شب های روشن از داستایوفسکی را از فیبیدو خوندم ... 
فک کنم دوباره امروز شروع کنم برای بار دوم خواندنش . 
چقدر حالم خوب بود در میان خواندن آن کتاب .. چقدر یاد او می افتادم .