رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
این چند وقته فکر کرده ام که چقدر از ترس هایم .. از مرز هایی که گاها خوشتعریف نبودند گذر کرده ام . 
اصلا میگویم این تنها کار خوبی بوده که این چند وقته کرده ام ..
اصلا همین یک کار را دوست داشتم این چند وقته .
از دور به همه نگاه میکردم . نگاه میکردم به نیمکت ها و اینکه به جز معدودی همه یشان هم تک نفر نشسته بود .. و داشت یا همان تنها فکر میکرد یا با موبایلش بازی میکرد .. 
به سرم زد مثل بسیاری بار های گذشته که این کار را نکردم بروم بقل یکیشان بنشینم و کمی حرف بزنم .. حتی بر العکس گذشته می دانستم از چه میخواهم حرف بزنم . 
از همین ترس ها . 
میدانستم این کار درستی است و به هیچ کس در بدترین حالت حتی آسیبی نمی رساند . 
اما نه . 
آخرش نتوانستم و برگشتم به اتاقمان . 
در نهایت به این فکر کردم با اینکه چیز هایی هستند که میدانم درستند اما انجامشان نمی دهم .