امروز جشن شب یلدا ی دانشکده ی ما بود :). 

علی رغم اینکه این هفته خیلی کار دارم اما احساس کردم خسته شده ام و باید در جشن شرکت میکردم .

مثل همیشه عالی بود ... پر از شادی .. آهنگ و دست و کف و با هم بودن ...

با هم بودن ؟

خیلی اولش درگیر این ماجرا نبودم که تنها به جشن آمده ام ... اما کمی که گذشت متوجه شدم تمام نگاهم به سمت گروهی از بچه هاییست که با هم نشسته بودند و از جشن لذت می بردند .. میخواستم پیششان باشم اما دیگر دیر شده بود نه ؟

سه سالی بود که تنها زندگی می کردم در این دانشکده :) 

از غر زدن خسته ام و چند وقیست که سعی میکنم با مشکلاتم بجنگم به جای اینکه سرشان داد و هوار کنم ...

در طول جشن خیلی شاد بودم .. از آهنگ ها لذت می بردم و از شادی ایکه مرا به دیگران وصل می کرد لذت بسیاری می بردم .. احساس می کردم همان چند لحظه هست که همه ی مان به یک دلیل مشترک از لحظات لذت می بریم :))

نه جنگی سر عقایدمان بود نه ...

میدانی این چند وقته زندگی را دوست دارم . اما فکر میکنم هر از چند وقتی هم باید بنشینم گوشه ای مثل الان و بغضم را بغل کنم..

با هم گریه کنیم ..

 با هم حرف بزنیم که اصلا چرا ...؟

آخر جشن دلم تنها کمی گرفته بود .