با حامد بد شده ام ... می دانم برایش مهم نیست اما حال خودم را بد می کند .

هرچه میگوید سریع جوابش را می دهم... و به اینکه چقدر ناراحتی ممکن است پیش آورم فکر نمی کنم :(

بیشتر به این خاطر است که خیلی وقت است که احساس میکنم نیست .. و من مجبور شده ام بار تنهایی ام را یک تنه به دوش بکشم .

شاید این تنهایی برایم خوب باشد . 

شاید باید برای ارزش مندی آدم ها در زندگی ام دوباره معیار تعریف کنم .

خسته نیستم .. و این دل گرفتگی را به پای دل مردگی ام میگذارم .. 

شاید برایتان عجیب باشد .. اما بدونید هر وقت از کسی دلگیرید ولی دلیل موجهی برای دلگیریتان ندارید .. یعنی نمی توانید آن طرف را به گناهی یا خطایی متهم کنید ... در واقع از خودتون دلگیرید :))

و من اینروز ها از کار های نکرده ام در گذشته .. از گذشته ی خودم دلگیرم :)

چیزی که حق ندارم باشم .. چون زندگی من از این لحظه که در آن هستم شروع میشود 

نمی دانم :)