از این جا که ایستاده ام هیچ چیز جز صدایی که از تو نمی شنوم مرا آزار نمیدهد .
درون خیالم هر روز .. هر شب .. هر لحظه اش جاری تر از پیشی . 
هر لحظه در برابر تو .. که خیال من هستی عریان تر میشوم .. رها تر . بی هیچ شاخ و برگی جز خودم . 
از من خبر گرفتی که چرا بعد از جلسه ی آخر دیگر هیچ جا نیستم و دیده نمی شوم . 
درست فکر میکردم و این اطمینان گاهی بسیار کشنده از شکیست که به نبودن همیشگی ات دارم . 
می دانی چه بیش از حد زجرم میدهد ؟ 
همین که هیچ کس مرا به خاطر چیزی که هستم نمی خواهد 
یکی بخاطر کار هایی که برایش کرده ام 
یکی بخاطر وظیفه 
یکی به خاطر دوستی های به یاد نیامده و ...
راستی ...
من کسی را بخاطر خودش می خواهم یا نه ؟
 شاید بهتر است چند وقتی به هیچ چیز فکر نکنم . چون همه اش به تکرار تویی در ذهنم می انجامد که حقیقت تو نیست.