اسم ساعت بیدار شدنم را سین گذاشته ام .. 
اوایل صبح ها که به موبایلم نگاه میکردم همین تک کلمه به من میگفت هر چقدر زود تر بیدار شوم بیشتر خواهم توانست نقاشی بکشم و بیشتر به هدفم نزدیک میشوم . 
هر روز به خودم تلقین میکردم که به اتمام رساند ن این کار چقدر برایم مهم است . 
این تلقین ها کار خود را میکرد و گاهی هنوز هم می کند . 
اما خیلی وقت ها هم میشود که شاید کم تر چیزی .. حتی سین میتواند مهم باشد .. 
می تواند چیزی باشد .
دوشنبه ها . چهار شنبه ها . 
فکر کنم در جهان ذهنی من کسی زندگی نمی کند .. حتی خودم . همه ی شان بی جانند . 
من با تصورم از آنها .. از حرف هایی که قبلا به من زده اند زندگی میکنم .. کسانی که مرده اند . 
سینی که تکرار می شود اما جدیدا به آن جلسه که فکر می کنم تنها چیزی که ذهنم می رسد سکوت است . 
دلم حرف می خواهد .. دلم حرف زدنی می خواهد که نه لوس بازی های ذهن خسته ام .. بلکه خودم در آن باشم . 
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم و نرفتم چون دوست داشتم مثل بارهای گذشته بخوابم و به خستگی هایم فکر کنم .. 
اما باز هم مثل همیشه بعد از پا شدنم پشیمان بودم . شاید تمام این فکر ها میتواند با کمی آب زدن به صورتم رفع گردد :)