۲ روز دیگر میشود ۶ ماه که سین رو ندیده ام ..
این که چقدر بالا و پایین شده ام در این روز ها برایم جالب است .. 
لحظاتی که با خودم فکر می کردم زمانی که نقاشی را به او تحویل دهم چگونه خواهد بود .. اینکه خوشحال خواهد شد اصلا یا نه .
دوست داشتم بهتر باشم . و وافعا بهتر باشم . چون فکر می کردم هر چقدر هم زور بزنم نخواهم توانست ادای خوب بودن را در بیاورم و او نفهمد . 
می دانستم خوب بودن مرا که ببیند خوشحال می شود . 
گاهی وافعا سعی خودم را کردم . 
اما شاید مثل همیشه چون هدفی که برای خودم گذاشته بودم را بالاتر از توانایی ام می دیدم (که شاید نبود واقعا ) خیلی جاها هم شکست خوردم . 
دارم طرح واره ی اولیه را می کشم . 
حالم : هیجان دارم . ولی نه بیشتر . مثل قدیم حرف نمی زنیم در ذهن من . 
انگار چیزی را درون خودم کشته ام که بیاد آوردن آن نیاز به زمان دارد . 
و تلاش :)