نزدیک ترین دوست دیگر نزدیک ترین نیست .. 

دیگر شاید نزدیک ترینی وجود ندارد . چند ماه پیش که با خود عهد کردم از حالم دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم.. سخت بود .

من سعیم را کرده ام ؟

من راهم را پیدا کرده ام ؟ من راه رفته ام ولی این چند وقت . 

من زیاد می بینم تا زیاد بفهمم .. ولی این زیاد دیدن خیلی وقت ها تنها اذیتم می کند . 

چیز های بدی در دیگران می بینم که گرچه هست اما دیدنشان ضرورتی ندارد . 

شاید بیشتز از آن بدی ها در خودم باشد ... که هست .

در حال کشیدن نقاشی هستم . اما بیشتر از همه دوست دارم حالم خوب باشد . دوست دارم آن را تجربه بنامم . 

باید طرز فکرم را عوض کنم :!