اولین روز دویدن

معمولا از چیز هایی که کسی بی هیچ دلیلی به من میدهد لذت زیادی میبرم .. این حس که کسی برایم ارزش قایل شده حسی بسیار خوب به من میدهد . 
حالا این چیز جتی میتواند کار آن فرد باشد !
خوب این هم از حوادثسیت که وقتی تنهایی را به خودت و برای خودت درک کنی سرت می یاد .
به هر حال امروز پیش روانشناس باز هم حرف زدن زیاد خیلی کمکم کرد .
از حرف هایش آن حرف تکرار را خیلی دوست داشتم . میدانی حتی چیز های خوب را نیاز دارم که کسی به من یگوید تا اجرا کنم .
 اما دویدن . 
سه شنبه حامد به من کتابی با عنوان وقتی از دو حرف میزنم از چه حرف میزنم ... اثر هاروکی موراکی را به من داد . 
این کتاب این روز ها مثل آبنبات دارم مزه مزه میکنم و از تک تک کلماتش لذت میبرم .. 
چند وقتیست با این نتیجه کنار آمده ام که زندگی قبل از هر چیز تنها زندگیست .. 
یعنی با این که بعضی جاهایش را نمی فهمی اما باز هم زندگی سعیش را برای معنی دهی به خود می کند .
دویدن در این کتاب آنجور که من فهمیدم .. آنجور که روزگاری آرزویش را داشتم بفهمم طوری توصیف میشود حقیقت را احساس میکنی اما با این که نمیتوانی بفهمیش .  و این تو را راضی میکنی . 
خوابم می آید .. اما از زندگی مثل خیلی از روز های گذشته خسته نیستم . برای همین شاید زمانی دیگر بیشتر در باره ی این کتاب نوشتم . 
از امروز هر روز میروم میدوم . همزمان با خواندن این کتاب . 
برای منی که از بچگی عین آدم ورزش نکرده ام کمی سخت می آید !!:))
امروز ۵۰ دقیقه دویدم و راه رقتم . هر چند بیشترش راه بود اما خوب بود . باید انگیزه ام رو برای روز های بعد نگه دارم . شد ۶۰۵۰ قدم .
امیدوارم بتونم هر روز برم بدوم و بنویسمش اینجا .
یا علی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی توانم حرف بزنم

نمیتوانم حرف بزنم خدایا .. کمکم می کنی .. ؟

همیشه فرصتی برای شروع کردن وجود دارد در حالی که ما بیشتر به تمام کردن فکر میکنبم ...! 

از حرف زدن میترسم . و بیشتر حتی میدانم که حرف زدن در باره ی خیلی چیز ها که دوستشان دارم مرا در چشمان تو ضعیف تر میکند .

سرم از اضطراب درد میکند .. از بس سعیم را کردم که حرف بزنم ولی نشد !

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دیر نشده هنوز


همیشه فرصتی برای شروع کردن می توان یافت، در حالی که ما اکثر اوقات به تمام کردن فکر می کنیم…!

یاستین گوردر

راست میگوید همه اش به حجم وسیع کاری که میتوانم شروع کنم فکر میکنم و در نهایت به کاری از پیش نمی برم .. 

نگاه میکنی .. ؟ 

از تمام این ها بگذریم احساس میکنم بیش از آنچه لازم است به دیگران... به کسانی که به صدایشان نیاز دارم.. وابسته شده ام .

حال و هوای امروزم ولی جوری هست که با آن کنار بیایم .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

و باز هم دوست

اصلا همین امروز صبح بود نوشتم دلم هنوز از او صاف نشده .. 
اما امروز با اعصاب خورد که از مصاحبه ی کاری موفقیت آمیزم آمدم .. و وقتی پرده ی کشیده ی تختش را دیدم به این پی بردم که انگار باز حالش خوب نیست ...
و باز حالم از خودم و ضعیف بودم به هم خورد که چرا هیچ کمکی نمیتوانم به او بکنم .. ؟ 
و هنوز زندگی دارد زورش را میزند .
و هنوز زندگی زورش را میزند . 
در این چند وقته فکر کردم به یک نفر حسودی می کنم ... آری به شخصیت های قوی داستان زندگی ام که برای دوستم دوست بودند .. آرامش میکردند حسودی میکردم واقعا . 
اما همین دیوانگی ذاتی من که دوستی را یک دقیقه در دلم پس میزنم و دقیقه  دیگر از این که نمی توانم کمکش از خودم عصبانیم .. باعث شد از همین دوستی که گفتم حسودیش را میکنم کمک بخواهم که بیاید و حامد را تنها نگذارد .. آخر او که با من تنها تنها تر میشود .. باید حداقل کس دیگری در کنارش باشد یا نه ... ؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چقدر تغییر کرده ام ..

میدانی امروز صبح تصمیم گرفتم یکی از مرز های زندگی ام را که فکر نمیکردم بشکنم را بشکنم . 

حال که به آن فکر میکنم آن را تنها یک اشتباه بزرگ میبینم و بس . آخر اگر تمام مرز های کوچک و بزرگ زندگی ات .. همان ها که فکر نمیکردی بعضی هاشان را انجام دهی روزی .. بشکنی .. دیگر هوسی برای زندگی نمیماند . 

کمی لبم میسوزد .. 

بهترین دوستم مرا در سخت ترین شرایط زندگی تنها گذاشت.. میدانم .. البته خودش هم در بدترین شرایط زندگی اش تا به حال بود. 

اما این روا نیست که مردن دوستمان روبرویمان صورت بگیرد اما ما حتی احوالش را نپرسیم ..؟ 

حتی گاهی به این حالش لبخند بزنیم که آری .. این ها گذشته ی من اند و تو هنوز درد مرا نکشیده ای ..! 

به قول فاضل:

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست

راست نیس خداییش ؟ خوب نگاه کن ی لحظه به زندگیت ببین کیا رو به همین بهانه تنها گذاشتی ؟

امروز حس تنفری .. انگار لجم گرفته بود ..از حامد در درونم شکل گرفته بود که وقتی او نمی خواهد به من نگاه کند چرا من باید تمام لحظه هایم پر از او باشد ... ؟نمیخواهم بگویم الان بخشیدمش .. هنوز دلم با او صاف نیست .. هنوز از درون دلم دوست دارم این دوست را اما.. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حال خوب

از او خواستم تنها به حرف هایم گوش کند و رواندرمانی را به گوشه ای گذارد .. 

از همان اول اصطراب زیاد تمام چیز هایی که در این پنچ هفته در ذهنم با او گفته بودم را از یادم برد .. کلمات پشت سر هم غیب میشدند .. با این حال سعی در آرامش دادن به من کرد و نیز آرام تر شدم هر چه میگذشت ... . 

از ابتدای این پنج هفته تا انتهایش .. به شکلی بسیار دور از آنچه باید و تمرین کرده بودم به او گفتم .. 

به او گفتم که این پنج هفته را برای این نیامدم که فکر میکردم دارم تمام حجم تنهایی ام را روی او خالی می کنم . 

خیلی ذهنم به هم ریخته بود ... 

به خاطر قرص هایی که این چند روزه خورده بودم ذهنم به کلی بهم هم ریخته بود . 

حتی دلیل این به هم ریختگی را یادم نیامد که به او بگویم .. 

آنقدر سطح اضطرابم بالا رفته بود که نمیتونستم ذهنم رو جمع کنم .. . 

به هر حال اما با این که حتی شبیه آن چیزی که انتظار داشتم نشد .. اما به حد کافی حرف زدم و آرام شدم . حتی آنجا بی اختیار گریستم.

حرف بزن . 

حرف بزن . 

گوش باش کمی برای اطرافیانت .. به دردشان میخوری . 

بعد از آمدن از پیش او مثل همیشه حس و حال خوبی دارم .. 

نشستم با بچه های اتاق سر این موضوع که نیاز مند کمی بیشتر حرف زدن در اتاق هستیم صحبت کردم .. قرار شد یک کتاب را انتخاب کنیم و با هم جلو ببریم . 

من حرف زدن را دوست دارم . زندگی من از همین دارد معنی میگیرد . از همین با هم بودن ها . 

چقدر شبیه احمق ها شده ام !

اما واقعا احمق ها کیستند ؟

انتهای این بحث ها به این منتهی شد که بشینیم و با هم یک عدد فیلم ترسناک ببینیم . 

هرچند در نهایت فیلم نشد که به نظر ما ترسناک بیاد ولی همین خندیدنمون باز هم حالم رو بهتر کرد .

حرف بزن .. 

چرا حرف نمیزنی ...؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

زندگی یک دنباله است ...

از دیروز که حرف زده ام باز آرامم .. فعلا انرژی بهتر کردن حال خودم را دارم . به این فکر می کنم که چگونه بهتر کنم حالم را .

آیا اجازه دارم به حرف های خودم با دنیا در هفته ی گذشته فکر کنم ؟ به اینکه چقدر از آن بد گفته ام ؟! 

آیا من مجبور به زندگی کردن هستم و چون اینگونه فکر میکنم باید خودم را شاد نگه دارم تا بهم نریزم ؟ باید شاید باشم تا غمگین نباشم ؟ 

راستش شوری که الان دارم به این منتهی میشود که نخواهم به این ها فکر کنم اما هر دو میدانیم که اگر الان نتوانم جواب سوالاتم را بدهم باید در زمانی که اصلا توانی برای جواب دادن به آن ندارم .. نا توانی خودم را در تنها تحمل کنم . 

برای جواب به این سوال اما میخواهم جور دیگری به زندگی نگاه کنم .. از وقتی که یادم می آید .. از چند سال گذشته تا به حال برای اینکه نمیرم زندگی کرده ام .. انگار هیچ وقت برای خود زندگی زندگی نکرده ام . ترسناک و بی معنی در نگاه اول به نظر میرسد . انگار وقتی قبول می کنیم که برای خود زندگی زندگی کنیم ترسی از این جنس که نکند داریم فقط خودمان سرگرم چیزی میکنیم که ممکن از معنی اصلی فارغ شویم ؟ 

خوب این ترس هست آری .. اما همیشه باید به سوال مهم تر در ابتدا پاسخ گفت . چقدر در میان فضایی از بی پاسخی مانده ایم که هیچ نمی کنیم ؟ 

چقدر میخواهیم راه نرفته زمین بخوریم ؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حال خوب امروزم..

پس از پیام عحیب دیروزم که شاید هیچ وفت فکر نمی کردم از کسی التماس بودن کنم ..  امروز حامد از من خواست به بیرون برویم.. میدانی آخر به او تنها دوستیست که این روزها با او حرف میزنم . 
حالم خوب است ...                                  و آیا این برای ادامه دادن کافی نیست ؟ 
انگار همیشه دنبال بهانه ای برای جا زدن از زندگی میگردم .. تمام جوانی من.. نه بسه .قرار نیست انقدر خودم رو اذیت کنم . 
قراره که خودمو دوست داشته باشم . 
وقتی سرگرم چیزی نباشم بهم میریزم ... دنیا توان این را دارد که مرا درون تمام تنهایی هایم بدون دست ولی با نشانه رها کند .. شب هایی که با صدایی بلند به آهنگ گوش میکردم را یادم هست .. .
من برای خودم نمی توانم باشم . یعنی این مرا اغنا نمی کند . اینکه از من میخواهند این روزها خوب باش را دوست دارم . دوست دارم به خاطر خواستن دیگران هم که شده خوب باشم .
حالم خوب است ..
خیلی گلایه دارم از خودم به خاطر زیاد حرف زدن هایم .. باز هم عقده ی تنهایی ام را بی مهابا بیرون ریختم . 
حالم خوب است .. 
چون یک نفر از من خواسته است بهتر باشم .. و بهتر است به جای نوشتن دیگر این بار بیاستم و اشتباهات گذشته ام را بفهمم و سعی کنم دیگر تکرار شان نکنم .. 
رضا به داده بده 
وز جبین گره بگشای .
که بر من و تو در اختیار ننگشادست .. 
میخوام رضا بدم .. و برای رضا دادن باید حالم خوب باشه .
یا حق.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

چگونه با خودم کنار بیایم ... ؟

عجیب دورانی است .. نمیدانم . آنقدر دلم یا که ذهنم خوب کار نمیکند که یقین به حرفایم داشته باشم . میخواستم بگویم این جهان .. خدا . یا هر چیزی که هست در این هفته یا شابد زمان های قبل به من فهماند که نمیتوان هیچکس را قضاوت کرد . 

به قاتلین بنیتا یا قاتل آتنا فحش میدهند ... خودم شنیدم که کسی می گفت باید او را به اسبی ببندند و او را درون شهر بگردانند تا هم آبرویش برود هم جانش .. مردم هم می توانند بر او تف زده و نفرت خود را به او ارزانی دارند ..  . 

اما خوب نگاه کن .. اگر در بچگی همین مرد مورد تجاوز قرار گرفته بود چه .. اگز از زمانی به بعد دیگر اصلا احساس را یادش رفته بود چه ؟ 

اگر از جایی شاید شبیه غارف ها!! خوب و بد هیچ کدام معنی متفاوتی نداشتند و شاید برالعکس عارف ها از زمانی به بعد تنها غرایز بوذند که بودند .. . 

نمیفهمیم هیچ وقت .. دنیا جای قضاوت نیست .. دنیا پر از بدیست .اما بد و خوب را نمی توان به انسان چسباند... 

بگذریم . 

این یک حرف درون گلویم مانده . بهترین دوستم بخاطر ضعف درونی من دیگر با من سخن نمیگوید .

چرا با من حرف نمی زنی ؟ فکر تنهایی مرا هم بکن .. میدانم که خیلی تنهایی .. ولی فکر تنهایی مرا هم بکن دوست .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کاری از من بر نمی آید ... آه .

از خودم خسته ام که نمیتوانم مامنی برای درد هایت باشم . 

تکرار این حرف در طول این هفته حالم را بسی بدتر کرده بود .. اینکه حالم از خودم بهم میخورد که به این میزان ضعیف شده ام که حتی در بدترین شرایط هم دیگر به من فکر نمیکنی که بتوانم آرامت کنم .. اما امشب که شروع کردی به گریستن به این فکر افتادم که براستی با خود چ کرده ام ؟! 

من حتی درد هایم هم دیگر باری از احساس ندارند .. صرفا انگار دارم از یک سری اصول بی معنی تبعیت میکنم که ...

آه .

بیخیال.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰