حال انجام هیچ کاری را ندارم .. از دیروز که نخوابیده ام و سعی کرده ام با گریه خودم را آرام کنم قلبم هر لحظه بیشتر درد گرفته است و هر لحظه بیشتر که میگذرد ذهنم هم بیشتر گیج میشود ...
به این فکر میکنم که اصلا برای چه ؟
به من می گوید که به این میزان خودت را اذیت نکن .. اما او چ میداند که حتی بودن و گذر زمان ذارد مرا از بین می برد .
یک نکته ای اما شاید به دردتان .. کسی چه میداند شاید حتی به درد من هم خورد !
زندگی همیشه اینگونه بوده که برای انجام هر کاری اولش خودت کاری یا چیزی را میخواهی و بقیه اش انگار دست خودت نیست ..
شبیه معتادی که پس از هر بار کشیدن و آرام شدن توبه میکند من هم هر لحظه با خودم میگویم ی روزی ی معجزه ای میاد تو زندگیم .. وگرنه من الان کسی نیستم که بتونم پاشم راستش .. انگار از جایی به بعدش این نا امیدی دست خودم نبود .
از وقتی تصمیم گرفته ام که دیگر پیش روانشناس هم نروم .. حالم بد تر شده است ... حقیقتش این است که تمام هفته های پیش اتفاقی که می افتاد این بود که هر اشتباهی از خودم .. هر گیر و گوری که در زندگی ام داشته ام را درون ذهنم آنچنان پر تکرار نگه داری میکردم که در آن جلسات خودم نبودم .. بلکه فشرده شده ی این حرف ها بود .. اما هر چه بود خوب بود . حالم را خیلی بهتر می کرد این حرف زدن ها .. پیش کسی که میدانی قضاوتت نمی کند .
پیش کسی که بار دیگر که لبخندش را دیدی شرم نمیکنی از درون چشم هایش نگاه کردن !
هفته ی پیش برای اولین بار آنقدر بهم ریختم که دیگر کسی برایم مهم نیود و تصمیم گرفتم این حجم نا امیدی را تقسیم کنم .
حقییقش در نهایت چون اعصاب درست حسابی نداشتم .. نه حرف هایش بلکه بودنش بود که آرامم کرد .
مثل همان شعر های سهرابی که در بچگی به پایشان آرام میشدم هرچند نمیفهمیدم !
اما حال که برگشتم به خوابگاه ... دیگر نتوانستم به او نگاه کنم .. کاری که وقتی با هر کس درد و دل میکنم اتفاق می افتد .
نمیدانم چیست .. و این نرفتم پیش او نیز هر لحظه حالم را بد تر میکند .
اه .. بچه ی لوس ننر !
دارم خودم را بیمار میکنم ...برای نگاه دیگران .. اما هم زمان همه اشان را پس میزنم .. اینگونه دارم تمام خودم را زیر چادری از ابهام مخفی میکنم ... حالم از این حالت به هم میخورد .
از رو انداختن دوباره به دوستانم احساس گناه میکنم .. من باری بر دوششان هستم ..(حتی این حرف هایم برای پوشاندن بی عرضگی ای که در طول زمان در آورده ام نیست ؟!) خیلی خوب می بینیم که دوستانم حالشان خوب نیست اما انقدر ضعیف بوده ام که دیگر کسی به من امید نمی بندد ... .
تمام این حرف ها را زدم بگویم ی کار شاید خوب و شاید هم بد دیگر هم کردم !
با این که حالم خوب نیست .. مسیولیت کاری را قبلا ها دوست میداشتم را هم قبول کردم .
شاید از چند روز دیگر شروع شود و شاید هم زیر بارش با این حالی که دارم داغون بشم .. اما از بیکاری و جدیدا حتی فکر نکردن خیلی بهتره !
ی عزیزی ی روزی میگفت که هر وقت تو این شرایط قرار میگیرم برای چند نفر میفرستم برام دعا کنن ..
منم میتونم بخوام دعا کنین ؟ بخاطر حرف اون عزیز هنوز فکر کردن به این چیزا حس خوبی بهم میده . سپاس
این روز ها به هر طرف که نگاه می کنم انگار در چهره ی همه ی شان جای خشک شدن اشک های نریخته میسوزد ..
انگار حال هیچ کس واقعا خوب نیست . سینه ها پز است از دود درد های بازگقته نشده .
خسته با لبخند هایی از جنس سکوت .. که وقتی نگاهشان میکنی انگار زور میزنند به تو بگویند چشم از آن ها برداری تا دوباره در تنهایی خویش بسوزند .
چی شده ؟ چیزی گم شده آیا ؟
یا دیگر ما را انگیزه ی گشتن نیست ؟
خسته ام ار بی تصمیمی ها .. از عمیقا شاد نبودن !
از سرد بودن های این روز هایم با خودم.
از فکر کردن هایی که محکوم به نگفتن اند چون ..
پر تکرار ترین کلمه این روز هایم نگفتن شده است. از این میترسم. با این که دوستان دارم که حرف هایم را میشنوند .. اما تا کی پی تکیه گاهی برای خود به این میزان خودم را دلداری میدهم .. چرا به این میزان صعیف شده ام که حتی نزدیک ترین دوsتانم هم برای درد هایشان با من درد و دل نمی کنند .
از کجا شروع کنم ؟
چطور بهتر از چراست .. .
کاری که داشتم تو این زندگی با تمام فلسفی اندیشیدن هایم درباره ریز ریز جزییات زندگی ام میکردم این بود که تنها مساله را .. مشکل را بهتر تعریف میکردم . سعی من همیشه فهمیدن بیشتر مساله بود ... سعی در حلش نمیکردم .. به عبارتی همیشه سوالات جنس چرا داشتند ..
چرا این اتفاق باید بیافتد برای من .. چرا نمی توانم مشکلاتم را حل کنم ..
چرا و چرا و چرا ... .
بهترین دوستم امروز به من گفت چگونه ها همیشه راهنمای بهتری برای حل مسایل هستند تا چرا ها.
تعریف دقیق مساله برای منی که مسایل زیاد حل نشده ای درون زندگی ام دارم تنها امید مرا برای حل آن بیشتر از پیش نابود میکند .
..
لازم است درباره حس الانم هم بنویسم .
با این سعی میکنم به کلی آن را فراموش کنم اما حس عذاب وجدانی از این همه ضعیف بودنم عذاب میدهد ..
چرا نتوانستم در این چند سال حتی ذره ای کمکت کنم ..
چرا همیشه باری بر روی دوشت بوده ام ..
چرا هیچ وقت .. حتی جاهایی که میدانستم باید چ کنم .. نتوانستم در برابر اضطرابم برای حرف زدن با تو یا خیلی های دیگر شجاعت به خرج دهم و بیاستم ..؟!
چرا هیچ وقت دوست خوبی برای تو نبوده ام .. و آٰرامشی پایداری ایجاد نکرده ام که مانند خودم هر بار که دلت بلرزد به من که به تو فکر میکنم فکر کنی ..
هر چند این فکر کردن ها هر بار خورده میشدند و به مرحله ی کلام نمیرسیدند اما این بار تصمیم برای حرف زدن و اینکه یکبار فکر نکنم که از خودم حرف زدن تنها اذیتت میکند دلم را شاد کرد.
جنون حرف زدن گرفته ام .. پیرمردی پر چانه حالا دوست دارد برگردد به جمله های قبل و تمام چرا هایش را چگونه کند.
شاید روزی جواب سکوت خودم را دادم و توانستم چیزی جز این مفلوک پناه برنده به کسانی که تنها در ذهنش زندگی میکنند از خود بسازم .
گریه ام گرفته است باز ... هنوز وقتی به حرف های تو فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد .. این همه دانشی که برای خودم از کتاب ها ساخته ام را چرا نتوانستم حتی یکبار با تو در میان بگذارم و آرامت کنم .. چرا این میزان خودم را ضعیف کرده ام عزیز ... !؟
نه .. میخواهم به این فکر کنم چون تو مرا دوست میداشته ای من نیز باید خود را دوست بدارم ... جبر اختیار را هم یکبار دوست بداریم !