حرف زدن حال آدم رو خوب میکنه ...

از دوست هایی که از این حالم خبر داشتن .. من به هیچ وجه سرزنششون نمیکنم چون میدونم که رفتار خودم و پس زدنشون تو هر شرایطی باعث شده با خودشون فکر کنن وقتی تنهام حالم بهتره . 
ولی راستش نیست .. من نیاز دارم به حرف زدن ..و  گقتن از این که چجوری فکر میکنم . چجوری احساس میکنم و هزار تا چیز دیگه .. البته به این هم نیاز دارم که بدونم طرف مقابلم اصلا قضاوتم نمبکنه .. برام حرف میزنه و دلسوزه ولی در نهایت قضاوتم نمیکنه .. 
تو خوابگاه ما ی اتاق ۴ نفره داریم که به دلایلی ۵ نفره زندگی می کنیم.. امروز مثل هر روز فقط سین مونده بود . سال پیش خیلی منطقی  با هم در مورد همه چیز حرف میزدیم .. اون روزا حس خوبی بهم میده یادش . حرف بود و حرف . 
امروز هم ی دفه ای شکستم و از خودم و حال این روز هام با اینکه کلی فشار رومه بهش گفتم .. این که حال هیج کاری و رو ندارم .. اونم از روزایی گفت که شبیه این حالو احوال رو داشته .. از راهکار هاش گفت .. منم بعضی موقع ها حرفاش رو رد میکردم .
 کل این مکالمه شاید که ده دقیقه شده باشه .
کاری به این که راهکاراش به دردم میخورن ندارم . 
فقط اینکه یکم حرف زدم خیلی حالم رو خیلی خوب کرد . 
من میگم حال بعضی وقتاشو با اینکه یادش میاد اما نمیتونه خوب مثل همون لحظه بغهمشون. 
اگه حالت خوب نیست .. اگه واقعا مثل من فکر میکنی هیچ نقطه ی امیدی تو زندگیت نداری . اگه تمام منطقت به پوچی رهنما شده . اگه ...
برو یکی که قضاوتت نمیکنه .. یا حتی بعضی وقتی قضاوتتم میکنه پیدا کنو یکم حرف بزن ... 
یکم حرف بزن .
بکم حرف بزن ..
یکم حرف بزن ... .
اگه خواستی هم تجربتو بیا  تو نظرات بنویس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حال...

حال انجام هیچ کاری را ندارم .. از دیروز که نخوابیده ام و سعی کرده ام با گریه خودم را آرام کنم قلبم هر لحظه بیشتر درد گرفته است و هر لحظه بیشتر که میگذرد ذهنم هم بیشتر گیج میشود ... 

به این فکر میکنم که اصلا برای چه ؟ 

به من می گوید که به این میزان خودت را اذیت نکن .. اما او چ میداند که حتی بودن و گذر زمان ذارد مرا از بین می برد . 

یک نکته ای اما شاید به دردتان .. کسی چه میداند شاید حتی به درد من هم خورد ! 

زندگی همیشه اینگونه بوده که برای انجام هر کاری اولش خودت کاری یا چیزی را میخواهی و بقیه اش انگار دست خودت نیست .. 

شبیه معتادی که پس از هر بار کشیدن و آرام شدن توبه میکند من هم هر لحظه با خودم میگویم ی روزی ی معجزه ای میاد  تو زندگیم .. وگرنه من الان کسی نیستم که بتونم پاشم راستش .. انگار از جایی به بعدش این نا امیدی دست خودم نبود . 

از وقتی تصمیم گرفته ام که دیگر پیش روانشناس هم نروم .. حالم بد تر شده است ... حقیقتش این است که تمام هفته های پیش اتفاقی که می افتاد این بود که هر اشتباهی از خودم .. هر گیر و گوری که در زندگی ام داشته ام را درون ذهنم آنچنان پر تکرار نگه داری میکردم که در آن جلسات خودم نبودم .. بلکه فشرده شده ی این حرف ها بود .. اما هر چه بود خوب بود . حالم را خیلی بهتر می کرد این حرف زدن ها .. پیش کسی که میدانی قضاوتت نمی کند .

پیش کسی که بار دیگر که لبخندش را دیدی شرم نمیکنی از درون چشم هایش نگاه کردن !

هفته ی پیش برای اولین بار آنقدر بهم ریختم که دیگر کسی برایم مهم نیود و تصمیم گرفتم این حجم نا امیدی را تقسیم کنم .

حقییقش در نهایت چون اعصاب درست حسابی نداشتم .. نه حرف هایش بلکه بودنش بود که آرامم کرد .

مثل همان شعر های سهرابی که در بچگی به پایشان آرام میشدم هرچند نمیفهمیدم !

اما حال که برگشتم به خوابگاه ... دیگر نتوانستم به او نگاه کنم .. کاری که وقتی با هر کس درد و دل میکنم اتفاق می افتد . 

نمیدانم چیست .. و این نرفتم پیش او نیز هر لحظه حالم را بد تر میکند . 

اه .. بچه ی لوس ننر !‌     

دارم خودم را بیمار میکنم ...برای نگاه دیگران .. اما هم زمان همه اشان را پس میزنم .. اینگونه دارم تمام خودم را زیر چادری از ابهام مخفی میکنم ... حالم از این حالت به هم میخورد .

از رو انداختن دوباره به دوستانم احساس گناه میکنم .. من باری بر دوششان هستم ..(حتی این حرف هایم برای پوشاندن بی عرضگی ای که در طول زمان در آورده ام نیست ؟!) خیلی خوب می بینیم که دوستانم حالشان خوب نیست اما انقدر ضعیف بوده ام که دیگر کسی به من امید نمی بندد ... .

تمام این حرف ها را زدم بگویم ی کار شاید خوب و شاید هم بد دیگر هم کردم !

با این که حالم خوب نیست .. مسیولیت کاری را قبلا ها دوست میداشتم را هم قبول کردم .

شاید از چند روز دیگر شروع شود و شاید هم زیر بارش با این حالی که دارم داغون بشم .. اما از بیکاری و جدیدا حتی فکر نکردن خیلی بهتره !

ی عزیزی ی روزی میگفت که هر وقت تو این شرایط قرار میگیرم برای چند نفر میفرستم برام دعا کنن .. 

منم میتونم بخوام دعا کنین ؟ بخاطر حرف اون عزیز هنوز فکر کردن به این چیزا حس خوبی بهم میده . سپاس

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

انگار کسی حالش خوب نیست ...

این روز ها به هر طرف که نگاه می کنم انگار در چهره ی همه ی شان جای خشک شدن اشک های نریخته میسوزد .. 

انگار حال هیچ کس واقعا خوب نیست . سینه ها پز است از دود درد های بازگقته نشده .

 خسته با لبخند هایی از جنس سکوت .. که وقتی نگاهشان میکنی انگار زور میزنند به تو بگویند چشم از آن ها برداری تا دوباره در تنهایی خویش بسوزند .

چی شده ؟ چیزی گم شده آیا ؟ 

یا دیگر ما را انگیزه ی گشتن نیست ؟

خسته ام ار بی تصمیمی ها .. از عمیقا شاد نبودن !

از سرد بودن های این روز هایم با خودم.

از فکر کردن هایی که محکوم به نگفتن اند چون ..

پر تکرار ترین کلمه این روز هایم نگفتن شده است. از این میترسم. با این که دوستان دارم که حرف هایم را میشنوند .. اما تا کی پی تکیه گاهی برای خود به این میزان خودم را دلداری میدهم .. چرا به این میزان صعیف شده ام که حتی نزدیک ترین دوsتانم هم برای درد هایشان با من درد و دل نمی کنند . 

از کجا شروع کنم ؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چطور یا چرا ؟!

چطور بهتر از چراست .. .

کاری که داشتم تو این زندگی با تمام فلسفی اندیشیدن هایم درباره ریز ریز جزییات زندگی ام میکردم این بود که تنها مساله را .. مشکل را بهتر تعریف میکردم . سعی من همیشه فهمیدن بیشتر مساله بود ... سعی در حلش نمیکردم .. به عبارتی همیشه سوالات جنس چرا داشتند .. 

چرا این اتفاق باید بیافتد برای من .. چرا نمی توانم مشکلاتم را حل کنم .. 

چرا و چرا و چرا ... . 

بهترین دوستم امروز به من گفت چگونه ها همیشه راهنمای بهتری برای حل مسایل هستند تا چرا ها.

تعریف دقیق مساله برای منی که مسایل زیاد حل نشده ای درون زندگی ام دارم تنها امید مرا برای حل آن بیشتر از پیش نابود میکند .

..

لازم است درباره حس الانم هم بنویسم .

با این سعی میکنم به کلی آن را فراموش کنم اما حس عذاب وجدانی از این همه ضعیف بودنم عذاب میدهد .. 

چرا نتوانستم در این چند سال حتی ذره ای کمکت کنم .. 

چرا همیشه باری بر روی دوشت بوده ام ..

چرا هیچ وقت .. حتی جاهایی که میدانستم باید چ کنم .. نتوانستم در برابر اضطرابم برای حرف زدن با تو یا خیلی های دیگر  شجاعت به خرج دهم و بیاستم ..؟!

چرا هیچ وقت دوست خوبی برای تو نبوده ام .. و آٰرامشی پایداری ایجاد نکرده ام که مانند خودم هر بار که دلت بلرزد به من که به تو فکر میکنم فکر کنی .. 

هر چند این فکر کردن ها هر بار خورده میشدند و به مرحله ی کلام نمیرسیدند اما این بار تصمیم برای حرف زدن و اینکه یکبار فکر نکنم که از خودم حرف زدن تنها اذیتت میکند دلم را شاد کرد.

جنون حرف زدن گرفته ام .. پیرمردی پر چانه حالا دوست دارد برگردد به جمله های قبل و تمام چرا هایش را چگونه کند.

شاید روزی جواب سکوت خودم را دادم و توانستم چیزی جز این مفلوک پناه برنده به کسانی که تنها در ذهنش زندگی میکنند از خود بسازم . 

گریه ام گرفته است باز ... هنوز وقتی به حرف های تو فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد .. این همه دانشی که برای خودم از کتاب ها ساخته ام را چرا نتوانستم حتی یکبار با تو در میان بگذارم و آرامت کنم .. چرا این میزان خودم را ضعیف کرده ام عزیز ... !؟

نه .. میخواهم به این فکر کنم چون تو مرا دوست میداشته ای من نیز باید خود را دوست بدارم ... جبر اختیار را هم یکبار دوست بداریم !


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گاهی در برابر ساده ترین چیز ها هم میبازم ...

چه خنده ای بر لب دارم .. از همان ها که از صد گریه بدتر اند !
دوست داشتم دوستی بود که بی دلیل درون تلگرامش بنویسم حالم خوب نیست و او بیاید و همین آمدنش کافی باشد . 
آری .. همین قدر ساده .. همین قدر بی معنی ام من .
چه شد ؟! 
این همه سال . این همه روز و هنوز اعتیادم به حس بدی که در نیودن تو باقیست ترک نشده است .. . 
اصلا حافظه ی تنهایی آدم ها خوب نیست . 
حالش یادشان نمی ماند . از دور تمام تنهایی ها شبیه هم اند .. آنقدر که دیدنش در دوستانت تنها تجربه ایست که قرار بوده برای همه یمان باشد .. درک می کنی اش اما میدانی که تا تنهایی نکشد ... . 
هععی . از نزدیک اما سرمایی متفاوت .. داستانی متفاوت درون هر کدام میبینی .

سهراب تنها یار نوجوانی ام .. او که بدون اینکه شعر هایش را بفهمم به پایش گریسته ام ... آب آلبوم حجم سبز .. با خسرو شکیبایی .


کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
. . . .
#سهراب سپهری


حرف های نزده ... بغز های فروخورده روزی سر باز می کنند .. کسی را ..دوستی را .. عشقی را .. پیدا کنید .. اگر توانستید به او اعتماد کنید .. بگویید . .. پ تنها بگوییید .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ملکه ی ریاضیات

از همان اول ناسیونالیست بودم . تیم های ملی را در همه ی عرصه ها چه قوی و چه ضعیف بی اندازه دوست می داشتم .
اما نبودن این آدم برایم فرق میکند .. از بچگی ریاضیات را عاشقانه به این دلیل که بی اندازه شگفت زده ام میکرد دوست میداشتم . حالا ابن شگفت زدگی را بیشتر خودم به پای کم هوشی ام میگذارم . 
دبستان که بودم بی دلیل اعداد دو رقمی را در هم ضرب میکردم تا ببینم قاعده ای یا چیزی ساده تر در این ضرب کردن ها بدست می آید یا نه ؟.. 
چقدر نوشتن این سطور برایم سخت است .. دوست ندارم به چیزی که اتفاق افتاده برسم ..
ازقبل از مدال فیلدز گرفتنش او را میشناختم . تاریخچه ی المپیاد ریاضی ایران را از بر بودم زمانی . 
اگر اشتباه نکنم  یک سال بود که تیم ریاضی ایران در جهان اول شده بود . درست همان سالی که آقای صادقی و خانم مریم میرزا اخانی و .. از بچه های تیم ما طلای خوش رنگی را گرفتند . به عبارت بدتر همان سالی که آن مینی بوس ..درون دره افتاد و مریم تنها بازمانده بود (اگر اشتباه نکنم !).
وقتی که مدال فیلدز گرفت اما بیش از پیش برایم غرور آفرین بود . انگار خودم این مدال را گرفته باشم . 
اما سیمای پر از آرامش این زن . 
چه میتوان گفت که ژکوندیست از نظر من . غمی بزرگ درون سیمایی با خنده های کوچک و زیبا . 
مرا یاد استاد منطقم استاد اردشیر می اندازد .. . 
از دیروز زیاد حالم خوب نیست . نبودنش را تاب آوردن کار من نیست . 
راستش وقتی بود فقط بود . بی صدا در زندگی من و شاید همه ی ما . اما حالا که نیست انگار فریاد نبودنش دیگر هر ندای دیگری را حذف میکند .. 
آه .
اصلش آمدم اینجا بنویسم در مورد این ستاره . اما هر چقدر هم که زور میزنم چیزی بیشتر از سیمای آرامش بخشش گویای حرف هایم نیست .



مریم میرزا خانی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دوگانگی..

آری دوگانگی .. بیا اسمش را ریا نگذاریم. 
چند وقتی بود سر عقایدم و اینکه آیا ترک عقاید قبلی ام کار درستی است فکر می کردم .. به این می اندیشیدم که چرا باید بار مسیولیت اجتماعی که عقاید قبلی روی دوش من گذاشته است را قبول کنم . 
از طرفی اما عقاید قبلی همان چیز هایی بود که مرا در چشم دیگران شکل داده بود و این ماجرا بیشتر محدود به نزدیکانم بود . آنهایی که صمیمانه دوستشان میداشتم و اندیشیدن به اینکه آن ها را تنها گذاشته ام با عقاید قدیمی مرا بسیار آزار میداد . هر چند اشتباه شده بود ولی بی دلیل من الگو ی آنها بودم .. و این ترس همیشه در من بود که اگر این فردی که به این میزان در ذهن آن ها بالا رفته است به ناگاه بمیرد چه میشود ؟؟
حکایت شکستیست در عشق به خود .. به الگو های خود !
میدانی دلیل همیشه کافی نیست .. گاهی هر چقدر هم که زور بزنی کسی را دوست نداشته باشی نمیشود .. بهتر بگویم گاهی هر چقدر هم که دلیل بیاوری که این و آن درست نیست باز هم نگاه به چشمان یک نفر و غم درونش میتواند همه چیز را به یک باره به هم بریزد .. . 
چند ماه پیش بلاخره به یک تصمیم رسیدم . عقاید قبلی ام را گذاشتم کنار . اما همین امشب قانع شدم گاهی میشود از عقایدت به خاطر کسانی که دوستشان داری کمی کوتاه بیایی .. 
اذیتم میکند این بار هم . باید ادای اعتقادات قبلی ام را در بیاورم و شکل دسته ای باشم که از خیلی هاشان متنفرم به خاطر عملکردشان .. قبول آن عقاید یعنی قبول تمام مسولیت اجتماعی ای که به بار آورده اند . اما چه از دستم بر می آید .. ؟ چه کنم ؟
هر تغییری نیازمند یک مرگ است در درون شخص . و عقایدی که سالهاست به آن ها زنده ای را چگونه میتوانی به یکباره قبول کنی که از هم پاشیده بوده .. دروغ بوده ..
میدانی توانایی دیدن این مرگ را در دیگران ندارم !
جدا از همه ی اینها .. این همه عقاید قدیم .. قدیم که میکنم آیا اصلا عقاید جدیدی وجود دارند ؟
انسانیت برایم مانده . با نیروی حیات و کمک کردن به دیگران همچنان شادم و زنده ..
اما این ها عقاید جدید من هستند ؟ یا هنوز شکل نگرفته اند ؟
آه ..
چرا نمیتوانیم قبول کنیم که عقاید هر کس برای خودش است و نباید اینکه از عزیزانمان کسانی هستند که به عقیده ی ما نیستند آزارمان دهد ؟ براستی چرا ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خستگی ای که پر از شادیست

چند هفته ی اخیر را تنها نفس کشیده ام  و کد زده ام .از کار هایی که برای نمره های پوچ میکنم خسته شده ام .. این کارها جز فرسایشی که همواره از این شب بیدار ماندن ها نصیبم میشود هیچ چیز دیگری برایم نداشته است .. . 
البته چرا .. مثلا انقدر سرم شلوغ بوده که نتوانسته ام فکر کنم به اینکه برای چه چیزی دارم این همه میدوم. دارم فرار میکنم آیا ؟ یا به سمتی ... نوری .چیزی راهنمایی میشوم .. آه . راهنمایی ! چقدر گذشته است از آن زمان که تمام اتفاقات این دنیا برایم معنی داشت وپشت خوب و بدش او را میدیدم . 
بیا در موردش حرف بزنیم .. من با خودم تو هم با خودت . بیا بنشینیم و ببینیم که زندگی چه فریادی بر سر ما بلند میکند وقتی راهی که به نظرش خوب نیست را میرویم . 
از وقتی جلسه های روان درمانی آن خانم عزیز را میروم خیلی آرام ترم . در جلسات آنقدر حرف دارم برای زدن که ۱ ساعتش مثل یک ثانیه .. مثل یک لحظه ی تمام شدن یک آهنگ میگذرند .
خیلی برایم خوب بوده است .. چند باری جریت کردم و رها از همه چیز آ نچه را فکر میکردم به دیگران گفتم .. 
همین چیز های ساده : مثل ابراز علاقه به کسانی که دوستشان میدارم .. گفتن از ترس هایم برای دیگران .. و انتظار باور داشتن را او در من بارور می کند و من بسیار از او متشکرم .
پریدن . پریدن از این همه ترس و اضطرابی که هیچ دلیلی پشتش نمی بینی .. پشتش هست ولی تو با این ضعف هایی که برای خودت خواسته ای نمیتوانی ببینی ...
خسته ام ... چند هفته ایست که هیچ شبش را به آرامش نخوابیده ام . 
اما بعد از تمام شدن این همه سختی ای که جز برای اجبار خودم به بهتر از اینی که هستم باشم نبوده است .. .
اما همیشه بعد از تمام شدنش آرامشی در خودم احساس میکنم که میخواهم همه چیز را صرفا برای بودنش بخواهم .. همان نسیمی که گاهی دوست داریم بی دلیل به زندگیمان بوزد و ما بی دلیلی تر از وجودش سرد شویم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی محتاج محبت هستیم ..

آری وقتی محتاج محبت باشیم . 
محتاج اعتماد و یا نگاه دیگری باشیم . 
هر نگاه او به دیگری یا ما را به خودمان بی اعتماد میکند یا حسودمان میکند !
پس بهتر است بیشتر حواسم به خودم باشد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل

آدم هایی درون زندگی ما هستند که بی چون و چرا دوستشان میداریم .. خواستنشان دلیل نخواسته تا به حال . 
بعضی هاشان را آن قدر درون ذهن خودمان ساخته ایم .. آنقدر موجودات ذهنی ای شده اند که دیدنشان لرزه بر انداممان می اندازد و احساس میکنیم واقعیت یافتن چنین ذهنیتی بیش از شایستگی ماست .. 
برای من البته بسیار بوده که چنین بوده. 
بعضی هایشان را هم که تنها نبودنشان به ما یادآوری میکند که چقدر درون این دل تاریک بی آنکه حواسمان باشد جا باز کرده اند . مثل همین دوستان خوابگاهم . روز های بدون همین سادگی بودن ها برایم جز ترس چیزی ندارد . 
و احساس تنهایی .
این بار شروع نوشتنم برای این بود که به کسی که بی دلیل احساسی درون دلم به او احساس میکردم راستش را نگویم .. یا بهتر آنکه دروغش را بگویم . جوری وانمود کنم که انگار هیچ احساسی به او درون این دخمه نیست !
 دروغ بودنش را من باید تاب آورم . میدانی بعضی از دوست داشتن هایی که درین زمانه دیده ام با همین سر به هوایی ای که نمیدانی چزا دوست میداری به جنایتی علیه همان کسی که زمانی دوست میداشتی ختم میشدند !
و برای همین شخصا اتخاب می کنم که فکر کنی تو را دوست نمیدارم چون میدانم دوست داشتن من هیچ برای تو نمیکند !‌ 
باز بگویم تو که این حرف ها را میخوانی تو زندگیت برای خودت است با تمامی خاطرات عزیزش .. تو تصمیم میگیری که در چه حالتی باید چه کرد ؟ گاهی وقت ها هم باید تمام این حرف ها را به پای ترسی که از ابراز دوست داشتن داریم بگذارم . آری گاهی هم باید دل به دریا زد . 
یا علی/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰