فکر کنم من از اولش هم لیاقت این همه محبت را نداشتم .. نمی فهمیدمشان از جایی به بعد .
این همه دوستان خوبی که هر چقدر هم که سعی کنند نمی توانند کمکی به من بکنند .
از جایی به بعد این آدم خودش را به مردن زد.. اوایلش برای این بود که نمی توانست زندگی را تاب آورد و از دیگران کمک می خواست .. نه این که به آنها بگوید . نه او تنها منتظر بود .
اما از جایی به بعد او مرد . دیروز وقتی دیگر نیازی به حرف زدن نمی دید وقتی حالش خوب نبود این را فهمیدم .
اما چ میشد با زندگی کرد ؟
از دیشب ا به حال هر نیم ساعت خوابیده ام و بیدار شده ام .
اما نمیشود کاری با زندگی جز زندگی کردن کرد ..
سارا ی بار بهم گقت فکر می کنی احساسات رو از دست دادی یا فقط داری انکارشون می کنی ؟
آره احساسات رو اگر زیاد انکار کنی وقتی به سمت باورشون میری برات ی بار میشن که سعی میکنی با انکار بیشتر از زیر بار این تاب آوردن در بروی ...
قرار است ۱ ساعت دیگر دوباره سارا را ببینم .. اما این بار به این فکر میکنم سکوت شاید حرف بیشتری برای گقتن داشته باشد .
تو چ فکر می کنی ؟
باز هم حرف بزنم یا نه ؟
به فکر هایم بخندم یا نه ؟
فکر نمی کردم حسود باشم .. اما هستم . به چه اما ؟