بالا .. پایین ..

فکر کنم من از اولش هم لیاقت این همه محبت را نداشتم .. نمی فهمیدمشان از جایی به بعد .

 این همه دوستان خوبی که هر چقدر هم که سعی کنند نمی توانند کمکی به من بکنند . 

از جایی به بعد این آدم خودش را به مردن زد.. اوایلش برای این بود که نمی توانست زندگی را تاب آورد و از دیگران کمک می خواست .. نه این که به آنها بگوید . نه او تنها منتظر بود . 

اما از جایی به بعد او مرد . دیروز وقتی دیگر نیازی به حرف زدن نمی دید وقتی حالش خوب نبود این را فهمیدم . 

اما چ میشد با زندگی کرد ؟ 

از دیشب ا به حال هر نیم ساعت خوابیده ام و بیدار شده ام . 

اما نمیشود کاری با زندگی جز زندگی کردن کرد .. 

سارا ی بار بهم گقت فکر می کنی احساسات رو از دست دادی یا فقط داری انکارشون می کنی ؟

 آره احساسات رو اگر زیاد انکار کنی وقتی به سمت باورشون میری برات ی بار میشن که سعی میکنی با انکار بیشتر از زیر بار این تاب آوردن در بروی ...

قرار است ۱ ساعت دیگر دوباره سارا را ببینم .. اما این بار به این فکر میکنم سکوت شاید حرف بیشتری برای گقتن داشته باشد .

تو چ فکر می کنی ؟

باز هم حرف بزنم یا نه ؟

به فکر هایم بخندم یا نه ؟

فکر نمی کردم حسود باشم .. اما هستم . به چه اما ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روبرویی ...

حتی سارا دیگر نمیتواند حالم را بهتر کند ... .
 زشته مرد که گریه نمی کنه .
آروم باش.
من گمشده ام جایی که فکر می کنم ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گریه میکنم...

تمام فیلم را بدون اینکه به چیزی فکر کنم .. یا چیزی بفهمم .. گریستم.
میدونم چی کار میخوام بکنم .
میدونم.
کمکم کن .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ساده نیست شاید .. شاید من سختش میکنم

این که سختی هایی هستند که توانایی تحملشان را ندارم دروغ نیست ... هر چقدر هم که زور بزنم فکر کنم همه چیز تنها ایستادن است اشتباه میکنم . 

گاهی وقتها اصلا نمی دانی روبروی چه چیزی ایستاده ای .. 
شاید اصلا ندیدی ای تا به حال چنین مشکلی را .. 
شاید هم هیچ وقت نخواستی بودن این مشکل را باور کنی . 
نمی دانم چه میخواهم بگویم .. اما انگیزه ام از شروع این متن این بود که بعد از چند روز اخیر که احساس کرده ام کمی آرام ترم و بر خودم کنترل دارم ... مشکلات کوچک کمتر بهمم میریزند ... یکباره دوستم گفت حوصله ی آمدن به سینما را ندارد .
دو دلیل بهمم میریزد .. اول اینکه چرا حتی کوچک ترین عاملی برای آرام کردن دوستم نیستم .. و حتی شاید باید بگویم فکر میکنم چون زیاد حرف های به هم ریزنده میزنم بیشتر حالش را بد میکنم ... این به تنهایی خود عامل بزرگیست برای به هم ریختن من .
جدا از این ها اما در دلیل دوم باید بگویم .. چرا این همه اضطراب دارم در خواندن دیگران .. چرا این مسیله را بعد این همه مدت هنوز نتوانسته ام جلو ببر م؟ چرا هنوز نمی دانم راه آرامش دادن چیست .. جرا این سوال مثل سوال های قبلی نیست ..؟!
بهترم اما .. 
کاش میدانستیم در ذهن کسانی که دوستشان داریم چ می گذرد ... .
آیا براستی گاهی این تمام دلیلی نبود که برای دوست داشتنشان در کنار خود نگه می داشتیم ؟
کاش هایی که دست خودم هستند...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خواب ...

خواب دیدم کسی دارد خودش را میکشد.. کسی که به احساس بودنش در زندگی ام این روز ها به شدت نیاز دارم . و من هم داشتن به این مردن کمک می کردم !! 

داشتم آرام آرام سنگ ها را روی تنش قرار میدادم چون خودش از من خواسته بود ! 

من نمیتوانستم با او مخالفت کنم . نمی توانستم با او حرف بزنم ... .

وسط این سنگ گذاشتن ها بود که فریاد زدم .. بسه دیگه .. سنگ و انداختم و ازش خواستم بلند شه .

حس خوبی ولی بعد بیدار شدنم درم نبود !


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به یاد داشتن گذشته ..

براستی چگونه میشود به یاد داشته که سختی ها .. حتی بی معنایی در زندگی را زمان میتواند پاک کند .

وقتی شروع میکنم به دویدن همیشه اولش با شوقی وصف ناشدنی شروع میکنم . اینکه این چند وقت را زیر قول خودم نزده ام و رفته ام و رفته ام برایم شادی آور است ... حتی منتظرم این هفته با سارا در موردش صحبت کنم . 

اما کمی از دویدنم که میگذرد پاهایم آرام آرام عجز و ناله ی خود را آغاز میکنند .. التماس به اینکه چرا لازم است این همه دویدن .. خودم هم بدم نمی آید به حرف هایشان گوش کنم چرا که تمام حرف هایی که چند دقیقه پیش در ذهنم داشتم را حالا از یاد برده ام . 

اما کاری که هر بار میکنم فکر نکردن است .. این که نمیگذارم ضعف هایم دیگر باز هم تکرارم کنند .. راستش حتی این هم نیست .. فقط فکر نمی کنم و نگاه میکنم .. و میگذرد این زمان هم . 

آخر زمان مقرری که هر روز ۱ دقیقه به آن اضافه کرده ام که فرا میرسد.. حالا عضلاتم گرم شده اند و آن درد چند دقیقه پیش هم دوباره از یادم میرود ...خوبی زندگی شاید همین فراموش کاری ماست . 

اما بیشتر از مقدار مقررم نمیدوم ... میخواهم انگیزه ام را برای فردا نگه دارم .. می خواهم روند بهتر شدنم را حس کنم .

تنها نکته ای که وجود دارد همین است . 

باید  کمی بیشتر از دیروز بدوم .. باید کمی بهتر از قبلم باشم . همین . 

حرف هایم را زدم اما دلیل شروع این متن این بود که بگویم :

چرا این میزان سخت است که هنگام مواجهه با زندگی و سختی هایش لحظه های شادی پس از رد کردن سختی های قبلی را به یاد آوریم ؟

و این انگیزه ای باشد برای رفتن و رفتن .. 

رفتنی که در آن رفتن مهم تر از رسیدن است ... .


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سلام ... خوبی ؟

معمولا کسی بی دلیل از من خبر نمیگیرد .. با اینکه با این موضوع کنار آمده ام اما هر بار که به سمت تلگرام میرم به امید پیام های سبزی که نیست می روم . اما این بار از بهترین دوستم که سلام خوبی را که شنیدم فکر کردم شاید اتفاقی چیزی دوباره مرا به یاد کسی انداخته است .. 

نه .. نمی خواهم غر غر کنم . دیگر با واقعیت کنار آمده .. و از وقتی کنار آمده ام حالم خیلی بهتر است . یعنی کار هایم را انجام میدهم ... و فکر و ذکر تمام روزم تنهایی نیست . 

شاید بهتر باشد اسم دیگر این کنار آمدن را شناخت خودم بگذارم . 

تمام این بغض هایی که تبدیل به گریه نمی شوند برای من جکم درسی درباب خودم را دارند که به من می فهمانند چه چیز هایی مرا به زندگی متصل میکنند .. حالا بعضی هاشان را دوست دارم . بعضی هاشان را هم نه .. اما تماما به خودم روبرویم این روز ها . 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تکرارم کن

بغض.. همراه همیشگی من در این روز ها.

از تمام زندگی ام.. از تمام هفته ام به چهارشنبه ها فرار میکنم .

به روز هایی که کسی روبرویم مینشیند و به حرف هایم گوش میدهد . آنچنان که برایش اهمیت دارم .

دلم گرفته باز و .. 

و از تکرار نوشتن این جمله برای خودم خسته شده ام.

تنهایی ام رنگ سکوتی حتی با خودم گرفته .. دارد میسازدم اما.. دلم میگیرد گاهی .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آرام گرفتن ...

زیاد این گونه که الان هستم میشوم .. به تنهایی خود رسیده . سرم درد میکند و تمام بدنم دارد میسوزد . اما به حرف سارا گوش میدهم و تمام این ها را می بینم و احساس میکنم . تحملشان نمی کنم فقط 

آرام گرفتن . دغدغه ی این روز های من . اینکه درد را چگونه آرام سازم . دردی که نمیدانم از کجاست و چرا هست ...

از این همه سکوت بدم می آید . 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

دوباره شروع کردم به دویدن ...

الان این سومین روزیست که دارم دوباره میدوم ...

امروز شد ۴۰۰۰ قدم . 

میدونم زیاد نیست .. اما حس خوبی نسبت به نکراری که در زندگیم ایجاد کردم دارم . 

کمتر فکر میکنم وقتی میدوم . 

راستش آنقدر میدوم که از حجم اتقاق تنهایی ای که خودم برای خودم ایجاد کرده ام بزنم بیرون و از بیرون به زوار در رفتگی این خانه نگاه کنم ..و به تنهایی بی معنایم معنا دهم .. 

هنوز هم اذیتم میکند آن ... 

اما چ می توان کرد .. راه حل های لحظه ای ام مثل سیگار و خیلی چیز های دیگر هیچ کدام به حل این موضوع موفق نبودع اند و نخواهند بود .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰