گلویم گرفته .. اما صبر میکنم

کاش کمی با مزه تر بودم . 

و دوست تر . 

سیگار بکشم دوباره ؟ هنوز دو تا مونده .

نه .. شاید باید دنبال چیز طولانی تری باشم . 

شجاعت حرف زدن ندارم . و این حالم را بهم میریزد .

حرف بزن ... حرف بزن .. حرف بزن .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

باید یاد بگیرم به تنهایی انتخاب کنم .. به تنهایی بخواهم ..

باید خودم به تنهایی با زندگی رو برو شوم .. . 

فکر کردن روبرویی با زندگی نیست . بسیاری از آدم هایی که میشناسم این روز ها فقط خوب حرف میزنند اما چه کسی واقعا خوب زندگی می کند ؟ 

همان ها که درون زندگی تصمیم میگرند نه بیرون آن .. .

امروز دیدم بهم زنگ نزدن بعد چند روز .. تصمیم گرفتم برم ببینم چه خبره؟ خوب سرشون شلوغ بود مثل اینکه خبر نداده بودن . امروز بلاخره ی کاری ازشون گرفتم . 

رفتن گاهی رسیدن است . 

خوابگاه هم نرفتم .. دانشگاه اومدم بهتر به کار هام برسم . 

اما هنوز حامد اذیتم میکنه .. خیلی اذیتم میکنه . نمیتونم با حرف نزدن باهاش کنار بیام . حالا البته پیشرفتی که داشته ام این بوده که به ضعیف بودن خودم کمتر فکر میکنم .. اما این حس که هر بار با او حرف میزنم نقاب روی صورتش .. این جبهه گیریش را می بینم ... بهم میریزم . 

در هر غمی نشانه ای از این سختی می بینم .. شاید روزی شد .. نمی دانم . سعیم را می کنم ولی .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سه سال

سه سال است در این خوابگاهم و هیچ توصیفی بالاتر از همین بودنم در آن برایش ندارم . 

وقتی به آن نگاه میکنم از همان اول از تنهایی می ترسیدم .. با این که میتوانستم خونه بگیرم اما دوست داشتم همین قلیل آدم هایی که دوستم میدارند را در کنارم داشته باشم ... هر چند سارا میگفت که محیط خوابگاه افسردگی آور است اما من بر این باور نبوده ام تا به حال .

گوش کن یک لحظه . 
امروز بعد این همه مدت سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار و ی چیزی که خیلی وقتم رو بگیره برای شام درست کنم .

پیراشکی.

از کار هایی که صرفا سرگرمم میکنند و فکر کردن صرف نیستند خوشم می آید .. سوسیس ها را که تکه تکه میکردم در فکر خودم بودم و اینکه چرا باز حامد ممکن است حالش خوب نباشد .. می دانی چه چیزی این همه زجرم میدهد ؟ اینکه بعد از این همه وقت هنوز هم با من راحت نیست .. البته حق دارد .. من هم با او راحت نبوده ام . ولی.. 

بیخیاب فکر کردنم به آن تنها ضعیف ترم میکند ..  ضعیف تر شدن امکان کمک کردنم به او را کاهش میدهد .. 

از پیراشکی میگفتم .. سه چهار ساعت پای مایتابه وایستادم تا ی چیزی در بیاد .. خیلی روغنی شد..دیگع حوصله ی دستمال گذاشتن و روغناشو گرفتن رو نداشتم انصافا .

تجریه ی این فشار کمی برایم تازه بود .. در عین کار کردن داشتم بار غم حامد را تحمل میکردم ..

اه .. انقدر حامد حامد نکن .. تو فقط میخوای ذهنت رو به ی سمتی مشغول کنی .. 

چند وفتیست که احساس می کنم بی احساس شده ام .

هر درد کوچکی می تواند بهمم بریزد .. انگار دوست دارم همین رنج ها به زندگی ام معنی دهد . رنج های دیگرانی که برای خودم درونی سازی میکنم .

دوست دارم با دوستانم حرف بزنم . اما چرا نمی توانم ؟ احساس میکنم نا امیدشان میکنم .. چیز هایی که میخواهند را به آنها نمی دهم انگار .

ج عحیب خیلی وقت بود از خودم نشنیده بودم بگوید دوست دارم ... عجیب است .

یا علی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حال این روز ها ..

دیروز دوباره پیش روان شناس رفتم .. حتی اگر کل هفته را حالم خوب نباشد باز هم آن روز معمولا به این دلیل که کسی هست که با او حرف میزنم حالم را بهتر میکند . 

گوش میکند و این هنریست که حتی با سعی بسیار حتی در خود هنوز نمی بینم . 

حرف زدن راجب همه ی چیز هایی که در زمانی بسیار سعی کرده ام در خودم نگهشان دارم .. شاید چون فکر میکردم بی معنا هستند .. البته بعضی هاشان بی معنی هم بودند اما بعضی اوقات همین بی معنایی چیز هایی کع درون ذهنت نگه میداری بیشتر اذیتت میکند . 

نیاز داشته ام در این بازه به قول یالوم به نجات دهنده ی غایی .. کسی یا چیزی که بیشتر از پیش مرا نجات بدهد .. 

میدانی درون ذهنم همین حرف زدن همیشه نجات دهنده ی غایی بوده است . با کسانی که دوست دارم با آنها سخن بگویم . 

اما خوب نشده .. حرف های من جنس خوبی ندارند . حرف که میزنم انگار از ناامیدی حرف میزنم در حالی که خودم آن را دوست ندارم ... 

مردم نمی فهمند من حتی از مرگ صحبت کنم مقصودم تنها حرف زدن است .. مردم می ترسند از خیلی چیز ها حرف زدن .

و همین سرکوبی که درون خود برای حرف زدن انجام میدهند خیلی اوقات آنها را بیشتر از گذشته آن ها را به هم میریزد . 

من دوست خوبی نبوده ام زیرا بیش از اندازه به خودم اهمیت میدهم در حرف زدن ؟

در این میان تنها همین روان شناس است که به من این احساس را میدهد که به حرف هایم گوش می کند و برایش مهم هستم .

اما این ها همه اش فرار است از مسولیتی که دنیا بر عهده ی من قرار داده است .. شاید بهتر باشد کمی قوی تر باشم .. شاید آن وقت کسانی که دوست دارم با من حرف بزنند با من کمی حرف زدند .. 

یا علی .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گوش هایم درد میکند ...

آهنگ ها تنهایی را تسکین میدهند،اما تسکین تنهایی-تسکین درد نیست...

در کنار بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است...وقتی همه می گویند،هیچ کس نمی شنود...

به خاطر داشته باش!سکوت،اثبات تهی بودن نمی کند... و رفتگران،بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند...


بار دیگر،شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

با صدای بلند آهنگ گوش میکنم .. ولی این چه چیزی را قرار است درمان کند ؟!

گریه ام میگیرد وقتی به ادامه ی این تحمل فکر میکنم !

در واقع میخواهم که گریه کنم اما نمی توانم.. .

فردا بعد از یک هفته دارم به جایی می روم  که میتوانم حرف بزنم و راحت باشم .

آه .. چه کرده ام با خودم که در خوابگاه زندگی می کنم و در تشنگی صحبت با بعضی هاشان دارد ظاقتم ظاق میشود اما نمی توانم حرفی بزنم ..؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دنیا رهایم نمی کند ...

امروز مانند کل هفته ی گذشته بی حوصله بودم و از صبح تا شب را به بی کاری میگذراندم . بی کاری ای که جز این که حالم را از خودم بهم بزند نتیجه ی دیگری نداشته است . 
هر روز اما چیزی در این دنیا سعیش را برای تغییر من میکند . 
امروز مثلا یک عدد فیلم خوب دیدم !
GIRL INTRUPTED 
دختر از هم گسیخته . 
ی فیلمه در رابطه با بیمار های روانی بالینی . خیلی فیلم قوی ای بود . الان حوصله اش نیست اما بعدا حتما باید درباره اش بنویسم .
یک جمله اما در توصیف آن اینکه ما بیماری را انتخاب میکنیم تا ضعف خود را توجیه کنیم . 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نوشتن را نباید ترک کنم ..

اوایل که این وبلاگ را ساختم با این که محتاج به نوشتن و گفتن از خودم بودم اما از همان اول هم در رابطه با بازتابی که در زندگی ام میتوانیست داشته باشد نا امید بودم . 
یعنی وقتی کسی از کسانی که دوستشان دارم آن ها را نمی خواند این نوشتن برای چ باید باشد ؟ 
دقیق ترش آنکه داشتم خودم را با این عنوان که من عاشق نوشته هستم نه عاشق خواننده گول میزدم . 
این گول زدن اما با گذشت چند ماه فکر کنم شکل دیگری به خود گرفته.. حالا واقعا وقتی نیاز دارم ذهنم را خالی کنم وو سریعا این وبلاک به ذهنم میرسد . 
 این خوب است یا نه ؟
 باز هم دارم از این وبلاگ برای فرار از دنیایی که نتوانستم در آن آنچه می خواهم باشم استفاده می کنم ؟
نمی دانم . 
کمی تا حدودی بی احساس شده ام . انگار بیش از اندازه خودم را در حالتی که نباید به طول می انجامید نگه داشتم .
از دوستانم اما از همه ی شان تشکر می کنم .. نگرانم هستند انگار . اما کمی برای این نگرانی دیر شده است . 
چقدر نا شکرم خدایا ‌! 
همه چیز را درون زندگیم دارم اما باز هم نشسته ام و هیچ کاری نمی کنم ! 
رها کردن هیچ وقت نباید به طول انجامد چون به آن عادت می کنی .. به آن معتاد می شوی .. با آنکه اذیتت می کند اما نمی توانی از آن بگریزی .
پریدن به بیرون . از این دایره ای که در آنم .. از این تکرار بی حد و حصری که برای اشتباهاتم قایلم . 
این حرف ها را برای آدم های زیادی در حالت های مختلف زده ام که بعضی اوقات درون یک تکرار درون زندگی ات می افتی که باید بدون اینکه به محتویش فکر کنی از آن به وسیله ای بپری بیرون . 
اما چرا خودم به حرف هایم نمی توانم عمل کنم . دنیا انگار می خواهد این را بفهمم که هیچ کس را نمی توان از دور قضاوت کرد .
آه .. احساسم این است که این حرف ها را میزنم که بگویم من خودم را می فهمم و با این کار ها خودم را توجیه کنم .. اما آیا این کار تغییری در زندگی ام آیا ایجاد شده است تا به حال .. ؟ 
نوشتن را اما نباید ترک کنم .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

همان دوست دور..

دیروز در حالی که روش مندی ای که برای بدترشدنم بود را داشتم امتحان میکردم.  تصمیم گرفتم با یکی کمی حرف بزنم . 
حرف هم که میگویم منظورم این نیست که از دلتنگیم گفتم .. نه . فقط میخواستم کمی ذهنم را به جمله ساختن مشغول کنم . من همیشه از خودم گفتن ترسیده ام .. آن انتها گاهی احساس میکنم چیزی نیست . 
فکر کنم فهمید ولی حال و حوصله ندارم برای همین امروز از من خواست برم ناهار باهاش بیرون . 
چند نفر بودیم . 
قسمت جالبش بازی حقیقت حقیقت بود .. با شانس انتخاب میکردیم یک نفر رو و سوال میپرسیدیم و باید حقیقت رو میگفت ! 
دروغه بگم ترسیدم .. اما تظاهر به آن کردم فکر کنم . 
به هر حال سوال من اینجوری شروع شد .. که چرا با این همه چیزی که توت احساس میکنم هیچ کاری نمیکنی ؟
خودم که فکر میکردم اشتباه میکنه . اون چیزایی که اون فکر میکنه در من هست . در من نیست . شاید نیست .. شاید بوده . 
جوابی که به این سوالش دادم این بود که انگیزه ندارم و شجاعتش رو . 
وقتی از کلمه ی فعلا استفاده کردم ی هو ناراحت شد و گفت نمیشه که همش بگی فعلا ... 
راس میگفت . 
ولی سوالش با اینکه سوالی بود که بار ها از خودم پرسیدم اما اینکه ی نفر دیگه این سوال رو داره ازم میپرسه خیلی بهمم ریخت .. شاید بهتره بگم یکم به فکر فرو برد منو ... 
الان دارم با صدای خیلی بلند آهنگ گوش میکنم.. کاری که هیچ وقت قرار نیست کمکی بهم بکنه  . الان قطعش میکنم و میرم سر کاری که باور ضعبف بودنم بهم اجازه نداده بود برم سراغش . 
یا علی .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قلبم درد میکنه ..

از صبح تا الان به سیگار گذشته ... هیچ وقت سیگار نکشید ... حتی اگر خواستید مرزی رو در خودتون رد کنید باز هم سیگار نکشید ..

با این که حالم ازش به هم میخوره اما بازم می کشید م .. نمیخوام دلیلشو حتی برای خودم هم بگم 

به هر حال اما به این نگاه کن با خودم چ کرده ام .. قول دویدنم را شکستم .. حال دویدنش را نداشتم . 

خسته ام . 

خسته ام ... 

آن که بی باده کند جان مرا مست کچاست ..  

از  قدیمتنها ترسم نا امیدی بوده و بس .. 

خدابا مرا ببخش ... هنوز هم میبینم که چگونه درون زندگی هستی .. اما شاید بی ..

باید صبر کنم نه ؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

سیگار چیز خوبی نیست ..

این روز ها نمیدانم چرا .. شاید به دلیل ترس . شاید به هزار دلیل دیگر .. 
نه اصلا به این دلیل که سریعا حالم عوض می شود . 
اینکه ممکن است در بهترین شرایط باشم و با یک حرف دوستم به هم بریزم . 
خیلی بد است . همه اش به سیگار برای رهایی از این درد فکر میکنم . با اینکه میدانم آرامم نمی کند اما همچنان دوست دارم به سراغ آن بروم . 
میدانی اگر حتی زمانی خواستی سیگار بکشی اولین بارش را در نهایت عصبانیت نکش .. آخر دفعات بعد که اعصابت بهم بریزد تنها راه فرار را چیزی میدانی که نه تنها اعصابت را آرام نمی کند که بیشتر بهمت میریزد . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰