کاش کمی با مزه تر بودم .
و دوست تر .
سیگار بکشم دوباره ؟ هنوز دو تا مونده .
نه .. شاید باید دنبال چیز طولانی تری باشم .
شجاعت حرف زدن ندارم . و این حالم را بهم میریزد .
حرف بزن ... حرف بزن .. حرف بزن .
کاش کمی با مزه تر بودم .
و دوست تر .
سیگار بکشم دوباره ؟ هنوز دو تا مونده .
نه .. شاید باید دنبال چیز طولانی تری باشم .
شجاعت حرف زدن ندارم . و این حالم را بهم میریزد .
حرف بزن ... حرف بزن .. حرف بزن .
باید خودم به تنهایی با زندگی رو برو شوم .. .
فکر کردن روبرویی با زندگی نیست . بسیاری از آدم هایی که میشناسم این روز ها فقط خوب حرف میزنند اما چه کسی واقعا خوب زندگی می کند ؟
همان ها که درون زندگی تصمیم میگرند نه بیرون آن .. .
امروز دیدم بهم زنگ نزدن بعد چند روز .. تصمیم گرفتم برم ببینم چه خبره؟ خوب سرشون شلوغ بود مثل اینکه خبر نداده بودن . امروز بلاخره ی کاری ازشون گرفتم .
رفتن گاهی رسیدن است .
خوابگاه هم نرفتم .. دانشگاه اومدم بهتر به کار هام برسم .
اما هنوز حامد اذیتم میکنه .. خیلی اذیتم میکنه . نمیتونم با حرف نزدن باهاش کنار بیام . حالا البته پیشرفتی که داشته ام این بوده که به ضعیف بودن خودم کمتر فکر میکنم .. اما این حس که هر بار با او حرف میزنم نقاب روی صورتش .. این جبهه گیریش را می بینم ... بهم میریزم .
در هر غمی نشانه ای از این سختی می بینم .. شاید روزی شد .. نمی دانم . سعیم را می کنم ولی .
سه سال است در این خوابگاهم و هیچ توصیفی بالاتر از همین بودنم در آن برایش ندارم .
وقتی به آن نگاه میکنم از همان اول از تنهایی می ترسیدم .. با این که میتوانستم خونه بگیرم اما دوست داشتم همین قلیل آدم هایی که دوستم میدارند را در کنارم داشته باشم ... هر چند سارا میگفت که محیط خوابگاه افسردگی آور است اما من بر این باور نبوده ام تا به حال .
گوش کن یک لحظه .
امروز بعد این همه مدت سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار و ی چیزی که خیلی وقتم رو بگیره برای شام درست کنم .
پیراشکی.
از کار هایی که صرفا سرگرمم میکنند و فکر کردن صرف نیستند خوشم می آید .. سوسیس ها را که تکه تکه میکردم در فکر خودم بودم و اینکه چرا باز حامد ممکن است حالش خوب نباشد .. می دانی چه چیزی این همه زجرم میدهد ؟ اینکه بعد از این همه وقت هنوز هم با من راحت نیست .. البته حق دارد .. من هم با او راحت نبوده ام . ولی..
بیخیاب فکر کردنم به آن تنها ضعیف ترم میکند .. ضعیف تر شدن امکان کمک کردنم به او را کاهش میدهد ..
از پیراشکی میگفتم .. سه چهار ساعت پای مایتابه وایستادم تا ی چیزی در بیاد .. خیلی روغنی شد..دیگع حوصله ی دستمال گذاشتن و روغناشو گرفتن رو نداشتم انصافا .
تجریه ی این فشار کمی برایم تازه بود .. در عین کار کردن داشتم بار غم حامد را تحمل میکردم ..
اه .. انقدر حامد حامد نکن .. تو فقط میخوای ذهنت رو به ی سمتی مشغول کنی ..
چند وفتیست که احساس می کنم بی احساس شده ام .
هر درد کوچکی می تواند بهمم بریزد .. انگار دوست دارم همین رنج ها به زندگی ام معنی دهد . رنج های دیگرانی که برای خودم درونی سازی میکنم .
دوست دارم با دوستانم حرف بزنم . اما چرا نمی توانم ؟ احساس میکنم نا امیدشان میکنم .. چیز هایی که میخواهند را به آنها نمی دهم انگار .
ج عحیب خیلی وقت بود از خودم نشنیده بودم بگوید دوست دارم ... عجیب است .
یا علی
دیروز دوباره پیش روان شناس رفتم .. حتی اگر کل هفته را حالم خوب نباشد باز هم آن روز معمولا به این دلیل که کسی هست که با او حرف میزنم حالم را بهتر میکند .
گوش میکند و این هنریست که حتی با سعی بسیار حتی در خود هنوز نمی بینم .
حرف زدن راجب همه ی چیز هایی که در زمانی بسیار سعی کرده ام در خودم نگهشان دارم .. شاید چون فکر میکردم بی معنا هستند .. البته بعضی هاشان بی معنی هم بودند اما بعضی اوقات همین بی معنایی چیز هایی کع درون ذهنت نگه میداری بیشتر اذیتت میکند .
نیاز داشته ام در این بازه به قول یالوم به نجات دهنده ی غایی .. کسی یا چیزی که بیشتر از پیش مرا نجات بدهد ..
میدانی درون ذهنم همین حرف زدن همیشه نجات دهنده ی غایی بوده است . با کسانی که دوست دارم با آنها سخن بگویم .
اما خوب نشده .. حرف های من جنس خوبی ندارند . حرف که میزنم انگار از ناامیدی حرف میزنم در حالی که خودم آن را دوست ندارم ...
مردم نمی فهمند من حتی از مرگ صحبت کنم مقصودم تنها حرف زدن است .. مردم می ترسند از خیلی چیز ها حرف زدن .
و همین سرکوبی که درون خود برای حرف زدن انجام میدهند خیلی اوقات آنها را بیشتر از گذشته آن ها را به هم میریزد .
من دوست خوبی نبوده ام زیرا بیش از اندازه به خودم اهمیت میدهم در حرف زدن ؟
در این میان تنها همین روان شناس است که به من این احساس را میدهد که به حرف هایم گوش می کند و برایش مهم هستم .
اما این ها همه اش فرار است از مسولیتی که دنیا بر عهده ی من قرار داده است .. شاید بهتر باشد کمی قوی تر باشم .. شاید آن وقت کسانی که دوست دارم با من حرف بزنند با من کمی حرف زدند ..
یا علی .
آهنگ ها تنهایی را تسکین میدهند،اما تسکین تنهایی-تسکین درد نیست...
در کنار بیگانه ها زیستن،در میان بی رنگی و صدا زیستن است...وقتی همه می گویند،هیچ کس نمی شنود...
به خاطر داشته باش!سکوت،اثبات تهی بودن نمی کند... و رفتگران،بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند...
بار دیگر،شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی
با صدای بلند آهنگ گوش میکنم .. ولی این چه چیزی را قرار است درمان کند ؟!
گریه ام میگیرد وقتی به ادامه ی این تحمل فکر میکنم !
در واقع میخواهم که گریه کنم اما نمی توانم.. .
فردا بعد از یک هفته دارم به جایی می روم که میتوانم حرف بزنم و راحت باشم .
آه .. چه کرده ام با خودم که در خوابگاه زندگی می کنم و در تشنگی صحبت با بعضی هاشان دارد ظاقتم ظاق میشود اما نمی توانم حرفی بزنم ..؟
از صبح تا الان به سیگار گذشته ... هیچ وقت سیگار نکشید ... حتی اگر خواستید مرزی رو در خودتون رد کنید باز هم سیگار نکشید ..
با این که حالم ازش به هم میخوره اما بازم می کشید م .. نمیخوام دلیلشو حتی برای خودم هم بگم
به هر حال اما به این نگاه کن با خودم چ کرده ام .. قول دویدنم را شکستم .. حال دویدنش را نداشتم .
خسته ام .
خسته ام ...
آن که بی باده کند جان مرا مست کچاست ..
از قدیمتنها ترسم نا امیدی بوده و بس ..
خدابا مرا ببخش ... هنوز هم میبینم که چگونه درون زندگی هستی .. اما شاید بی ..
باید صبر کنم نه ؟