۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

غم

بعد از چند سال پر از هول و ولا .. پر از اجبار  از غم نوشتن. 

 امشب احساس میکنم .. من هیچگاه برای از غم نوشتن کافی نبوده ام . تجربه ی من از غم چه آنجا که از عشق دم میزنم .. چه آنجا که از سختی ها و رنج های بی معنی زندگی . تماما زاده ی حسی خود ساخته و خود پردازش شده است . به این معنی که حجمی از غم که درون سینه ام احساس میکنم تمامش پوچ است جوری که این ذهن میتوانست به چیز های دیگری معنی دهد  و چیز های زیباتری را بزرگ کند . 

اما نشده .. و حال امشب شاید برای اولین بار از آن غمگینم.

غم از نوع اولش . از آن نوعی که رنج نیست .

 و حس خوب فهمیدن داری . 

گوش کن تو . آیا براستی غمی داری که ارزش زنده ماندن داشته باشد .. ؟ یا تو هم اسیر خواسته های نرسیده ات هستی ؟ یا تو را هم خواستن و نرسیدن به تنهایی میتواند تا انتهای زندگی ببرد ..؟

تو تنهایی . من هم . زندگی انسان از زمانی شروع میشود که یک بار مرده باشد .. کسی که فهمیده باشد تنهاست تنها تنهایی دیگران را میفهمد . و این آغاز معنی دار بودن زندگی من است .

ی دوستی بهم گفت تو باید بتونی  حرفتو بزنی بدون اینکه دلیلی براش بیاری. فک کنم اینحا دوباره در این باره شکست خوردم .

ولی خوب این شکست را این بار دوست میدارم . 

التماس دعا . نه بخاطر امشب.. کلا هر شب به یاد یکی براش دعا کنین باشین.

یا علی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چرا کاری را میکنم که میدانم حالم را خوب نخواهد کرد ... ؟

یا حتی بهتر این باشد که بگوییم چرا کاری را میکنم که حالمان را بدتر میکند .. ؟

نمیدانم شاید به این خاطر است که زندکی دیگر آن میزان اعتبار یکه قبلا داشت را برایمان ندارد که دردهایش بتوانند قویا در حافظه ی مان بمانند .. شاید یادمان میرود درد ها را اما زخم ها را نه ..! 

عصبانی . به این دلیل که اشتباهتم را با تکرار به عادت تبدیل کرده ام .. و این احساس که دیگر دیر شده است تنها کاری که با میکند این است که مرا راکد تر از همیشه می کند .. . 

تنها ماندن .. تنها گذاشته شدن . تنها ... 

این ها بهانه هایی هستند برای تکرار این ماجرا . برای تکرار بودن . 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

نیمه ی دوم زندگی ام ...

با رنج بسیار،

با یک بند انگشت پیشرفت در سال،

در دل صخره نقبی می زنم

هزاران هزار سال

دندان هایم را فرسوده ام

و ناخن هایم را شکسته ام

تا به سوی دیگر رسم ،

به نور، به هوای آزاد و آزادی.


و اکنون که دست هایم خونریز است 

و دندانهایم در لثه هایم می لرزند،

 در گودالی، چاک چاک از تشنگی و غبار،

از کار دست می کشم و در کار خویش می نگرم :


من نیمه ی دوم زندگی ام را

در شکستن سنگ ها،

نفوذ در دیوارها،

 فروشکستن درها ،

و کنار زدن موانعی گذرانده ام که در نیمه ی اول زندگی

به دست خود میان خویشتن و نور نهاده ام.


اکتاویو پاز


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دوستت دارم...

یک کرم زشت و کثیف درون هر موجود و 

انسانی خفته است...

خم شوید و آهسته به این کرم بگویید:


"دوستت دارم"


در همان دَم بر پشت این کرم بال هایی

می رویند و او به پروانه تبدیل

می شود...


نیکوس کازانتاکیس .. 

در جستجوی راه حق

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باز هم هل شدم

خیلی سعی میکنم اما مقدور نیست ... روبروی کسانی که حتی چندین سال است با ‌آنها زندگی کرده ام  که قرار میگیرم .. اگر چند وقت از ندیدشان گذشته باشد هل میشوم .. و لابلای تکرار کلماتی از فیبل شما خوبین .. چ خبر .. خوبم . ممنون ..دیگه میگذره ..که تمامشان در عرض چند ثانیه رخ میدهند و هیچ چیز که نه شاید  تنها اضطراب مرا در برقراری ارتباط نشان میدهند نصیب خودم و دیگری میشود .

از چند سال پیش اینگونه شدم . از زمانی که باورم را نسبت به وجود خودم در تنهایی از دست دادم . از وقتی که خودم را در آینه ی دیگران دیدن را بیشتر شدت دادم .  به آن معنی و دلیل دادم .. از تنهایی انکار ناپذیرم بود فکر میکنم .

و اما دلیل نوشتن این باره ام : 

از مراسم افطاری همرا ه با خانواده بر میگشتبم که هنگام پیاده شدن از ماشین با صحنه ی وحشتناکی روبرو شدم . 

۳ تا بچه ی قد و نیم قد .. داشتن توی آشغالا دنبال ...

حتما غمگین شده ای.. شاید تصویری که الان توی ذهنم دارم رو یکی شبیهشو .. یکی شبیه چیزایی که خودت اطراف این شهر های به ظاهر بزرگ دیدی ..

توی ذهنت ساخته باشی ...

من خیلی برام پیش اومده در لحظه فکر کنم چی کار میتونم برای این بچه ها بکنم ..؟ این بار با توجه به کوچک بودنشون رفتم جلو و گفتم بچه ها عیدی میخواین... اونام با ی لبخندی خیلی شبیه لبخند بجه کوچولو های مهمونی افطاری ۱ ساعت پیشش بهم گفتن که آره .. خلاصه که باز هول شدم . پول عیدی و رو بهشون دادم ولی بعدش که اومدم ی چیزی بگم یکم تو خاطرشون بمونه .. ازشون پرسیدم درسم میخونین بچه ها ..؟ گفتن آره . نمیگم دروغ .. چون به نظرم خلاف واقعیت گفتن فقط وقتی از ی سو نیت بیاد دروغه .. و اینها هم که معنی نیت رو هنوز نفهمیدن آخه ..!

بهم گفتن آره .. منم باز هول شدم و گفتم خیله خوب بچه ها پس درستون رو خوب بخونین و رفتم .. حتی آخرش طبق معمول صحبت هام با دوستام گفتم فعلا ..! کسی چه میدونه ..(نشانه هایی از ترس در من هویداست ..)

میدونی همونطور که فک کنم گفتم بچه که بودم دوست داشتم انقدر پول دار شم که بتونم به همه ی آدم فقیرا کمک کنم .. ی جورایی اما هر جای زندگیم که نگاه میکنم هیچ اثری از این هدف نمی بینم . 

سخته خوب میدونی .. با این درد واقعی زندگی کردن که تو دردات همش نمرست و اینکه پس فردا امتحان برنامه نویسی داری اما قراره که تا نهایتا ی ساعت دیگه این قضیه به حد خیلی خوبی از ذهنت پاک بشه !

قراره آدم باشی .. 

ولی واقعیتش اینه که برام شبیه ی یادآوریه که من در این دنیا کاری دارم برای کردن .. چیزی برای امیدوار بودن در دست دارم به این نام که خوبی همچنان برایم معنی دارد .. و همچنان کاری بدتر از کار دیگرست .

دوست دارم کمی هدفمند تر و برای این کار کنم که لبخند این بچه ها را وقتی که بزرگ میشوند و دست در دست عشقشان با ایمان به خیر حرکت میکنند ببینم ... .

دوست دارم . همین .

عکس : از عکس هایی که روزگاری روی صفحه ی لبتابم بود ... و خیلی دوستش دارم .

آیا کافی نیست ..غم در کز کردن یک کودک؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

در باب نادانستگی در توالی لازم انجام کارها

از روز های شبیه امروز زیاد داشته ام . صبحش از ساعت ۱۲ با خستگی از کم خوابی ! شروع میشود . برنامه ای که تا حدودی برای خودم معین بوده که چه کاری برای امروز بوده را کمی سر و سامان میدهم .. اواسط کار هزاران بار به این نتیجه میرسم که این برنامه آنقدر ها هم که از آن انتظار داشتم خوب نبوده و میتوانسته به ترتیبی دیگر باشد .. . 
دلیل این رفتار را بار ها با خودم بررسی کردم . از دلایلی که به ذهنم میرسد :
۱-مثلا اینکه خوب این روز ها (این عبارت پر تکرار ترین عبارت این وبلاگ میشه حالا میبینین !!) دیگر مثل قبل برای متعین نیست که از این سرای فانی چه میخواهم ..  برایتان حتما جالب هست که فانی بودنش بهترین قسمت آن نیز برایم هست . 
مثلا امروز با خودم به طور کلی معین کرده بودم اقتصاد بخوانم .همان درسی که هم خیلی دوستش دارم(نه نگو خودم رو دارم گول میزنم ! ) هم هفته ی بعد امتحانش رو دارم . رفتم سراغ اون فصلی که اون هم از قبل معین شده بود . اما مطالبش اونقدر بدیهی مینمود که میلم رو به خودنش از دست دادم .. چند خط  چند خط رد میکردم .. 
همون حرفیه که بالا زدم ..حواسم خوب جمع درس نیست . چون خیلی برام نقش حیاتی نداره . 
میگن ی بار ی شاگردی میره پیش ی استاد فلسفه ای میگه استاد میخوام فلسفه بخونم .
 استاد میگیره از گردنش و میکنش تو آب! به مرز خفگی که میرسه میارش بالا ! شاگرد میگه بابا نخواستیم  ما رو داری به کشتن میدی (و به خیالش فلسفه چیزی جز راهی برای مردن بود.بهتر مردن ) . استاد میگه هر وقت رسیدی به این مرتبه از خواستن که فلسفه رو به اندازه ی جونت در لحظات خفگی بخوای بیا.
از چند وقت پیش فهمیدم اگر هم دنبال حقیقت هستم فقط برای زندگیه .. برای بهتر و با خیالی راحت تر زندگی کردن . فلسفه (بهتر است برای من بگوییم فلسفه بافی های بی معنی ) آنقدر پیچیده میشود گاهی که دیگر توان نقض کردن باور هایی که تا بحال با همین روش به آن ها دست یافته ای را نداری .. مار تو آستینت پرورانده ای شاید. 
لذت . 
لذت آرامش . لذت این که عقیده مند به اصول فکری ای هستی که با طی مسیر دشواری به دست آمدند و بر خلاف عقیده های معمول مردم کمتر میشود نقدشان کرد .
اما ... 
میخواهم رو راست باشم . کدام یک توانسته اند بیشتر در عرصه ی عمل موفق باشند .. روی تخت با چشم های بسته اندیشیدن های من  یا کسی که بی هیچ اندیشه ای جز احساس انسانی دست کودک کاری را میگیرد و او را به بازی های کودکیش باز میگرداند ...؟
دور شدم از چیزی که میخواستم بگم .. خیلی دور .
دیروز از کتاب ۷ عادت انسان های موثر خوندم که باید قبل از شروع کاری تصویر منسجمی از کاری که در آینده میخواهید انجام دهید به دست آورید.. .
به راستی هنگام مرگم دوست دارم چگونه در ذهن دیگران باشم .. ؟ 
پیونشت :‌ قبل تر ها به این فکر میکردم که هدفم این باشد که هدفم را پیدا کنم .. هر چند در بیشتر اوقات .. درون بالا و پایین های زندگی .. یادم میرود که اصلا دارم چه میکنم  .. اما امروز حداقل به این نتیجه رسیدم که :
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر
خوشا لذت مسیر...
پینوشت ۲ : خیلی گسترده بود نه .. توضیح میدم بعدا.. شاید .
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شب اول

امشب احساس کردم نیاز دارم به نوشتن .

 اینکه بگم حرفامو بدون اینکه از این ترس داشته باشم  که دارم کسی رو ناراحت می کنم . یا  بعضی وقتی بفهمم حرفام معنی دارن اصلا یا نه .

نه مثل قدیم . ولی همجنان احساسی . 

فقط برای درک شدن مینویسم . 

میدونم . میدونم . دنیا برای درک شدن نیست . یا حتی آدم هایی که ما را درک میکنند دستمان را آنگونه که باید یا شاید آنگونه که میخواهیم نمیگیرند .

ولی ... دوست دارم کمی هم دور از لب زدن - دور از پیش داوری هایی که مردم در باره ام دارند - کمی شبیه آنچه فکر میکنم هستم حرف بزنم و بنویسم .

 اینجا انگار کسی نیست که با نگاهش به تو بگوید که باورت ندارد .

اینجا اما درباره  عکس ها .. فیلم ها  .. کتاب هایی که دوستشان دارم ..و آدم هایی که بی آنها زندگی برایم بی معناست مینویسم .. 

 جا پایی آدم ها درون زندگی ام  و خیلی چیز هایی که برایم حکم دوست داشتنی  را دارند خواهم نوشت . 

یا علی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰