۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چطور یا چرا ؟!

چطور بهتر از چراست .. .

کاری که داشتم تو این زندگی با تمام فلسفی اندیشیدن هایم درباره ریز ریز جزییات زندگی ام میکردم این بود که تنها مساله را .. مشکل را بهتر تعریف میکردم . سعی من همیشه فهمیدن بیشتر مساله بود ... سعی در حلش نمیکردم .. به عبارتی همیشه سوالات جنس چرا داشتند .. 

چرا این اتفاق باید بیافتد برای من .. چرا نمی توانم مشکلاتم را حل کنم .. 

چرا و چرا و چرا ... . 

بهترین دوستم امروز به من گفت چگونه ها همیشه راهنمای بهتری برای حل مسایل هستند تا چرا ها.

تعریف دقیق مساله برای منی که مسایل زیاد حل نشده ای درون زندگی ام دارم تنها امید مرا برای حل آن بیشتر از پیش نابود میکند .

..

لازم است درباره حس الانم هم بنویسم .

با این سعی میکنم به کلی آن را فراموش کنم اما حس عذاب وجدانی از این همه ضعیف بودنم عذاب میدهد .. 

چرا نتوانستم در این چند سال حتی ذره ای کمکت کنم .. 

چرا همیشه باری بر روی دوشت بوده ام ..

چرا هیچ وقت .. حتی جاهایی که میدانستم باید چ کنم .. نتوانستم در برابر اضطرابم برای حرف زدن با تو یا خیلی های دیگر  شجاعت به خرج دهم و بیاستم ..؟!

چرا هیچ وقت دوست خوبی برای تو نبوده ام .. و آٰرامشی پایداری ایجاد نکرده ام که مانند خودم هر بار که دلت بلرزد به من که به تو فکر میکنم فکر کنی .. 

هر چند این فکر کردن ها هر بار خورده میشدند و به مرحله ی کلام نمیرسیدند اما این بار تصمیم برای حرف زدن و اینکه یکبار فکر نکنم که از خودم حرف زدن تنها اذیتت میکند دلم را شاد کرد.

جنون حرف زدن گرفته ام .. پیرمردی پر چانه حالا دوست دارد برگردد به جمله های قبل و تمام چرا هایش را چگونه کند.

شاید روزی جواب سکوت خودم را دادم و توانستم چیزی جز این مفلوک پناه برنده به کسانی که تنها در ذهنش زندگی میکنند از خود بسازم . 

گریه ام گرفته است باز ... هنوز وقتی به حرف های تو فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد .. این همه دانشی که برای خودم از کتاب ها ساخته ام را چرا نتوانستم حتی یکبار با تو در میان بگذارم و آرامت کنم .. چرا این میزان خودم را ضعیف کرده ام عزیز ... !؟

نه .. میخواهم به این فکر کنم چون تو مرا دوست میداشته ای من نیز باید خود را دوست بدارم ... جبر اختیار را هم یکبار دوست بداریم !


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

گاهی در برابر ساده ترین چیز ها هم میبازم ...

چه خنده ای بر لب دارم .. از همان ها که از صد گریه بدتر اند !
دوست داشتم دوستی بود که بی دلیل درون تلگرامش بنویسم حالم خوب نیست و او بیاید و همین آمدنش کافی باشد . 
آری .. همین قدر ساده .. همین قدر بی معنی ام من .
چه شد ؟! 
این همه سال . این همه روز و هنوز اعتیادم به حس بدی که در نیودن تو باقیست ترک نشده است .. . 
اصلا حافظه ی تنهایی آدم ها خوب نیست . 
حالش یادشان نمی ماند . از دور تمام تنهایی ها شبیه هم اند .. آنقدر که دیدنش در دوستانت تنها تجربه ایست که قرار بوده برای همه یمان باشد .. درک می کنی اش اما میدانی که تا تنهایی نکشد ... . 
هععی . از نزدیک اما سرمایی متفاوت .. داستانی متفاوت درون هر کدام میبینی .

سهراب تنها یار نوجوانی ام .. او که بدون اینکه شعر هایش را بفهمم به پایش گریسته ام ... آب آلبوم حجم سبز .. با خسرو شکیبایی .


کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
. . . .
#سهراب سپهری


حرف های نزده ... بغز های فروخورده روزی سر باز می کنند .. کسی را ..دوستی را .. عشقی را .. پیدا کنید .. اگر توانستید به او اعتماد کنید .. بگویید . .. پ تنها بگوییید .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ملکه ی ریاضیات

از همان اول ناسیونالیست بودم . تیم های ملی را در همه ی عرصه ها چه قوی و چه ضعیف بی اندازه دوست می داشتم .
اما نبودن این آدم برایم فرق میکند .. از بچگی ریاضیات را عاشقانه به این دلیل که بی اندازه شگفت زده ام میکرد دوست میداشتم . حالا ابن شگفت زدگی را بیشتر خودم به پای کم هوشی ام میگذارم . 
دبستان که بودم بی دلیل اعداد دو رقمی را در هم ضرب میکردم تا ببینم قاعده ای یا چیزی ساده تر در این ضرب کردن ها بدست می آید یا نه ؟.. 
چقدر نوشتن این سطور برایم سخت است .. دوست ندارم به چیزی که اتفاق افتاده برسم ..
ازقبل از مدال فیلدز گرفتنش او را میشناختم . تاریخچه ی المپیاد ریاضی ایران را از بر بودم زمانی . 
اگر اشتباه نکنم  یک سال بود که تیم ریاضی ایران در جهان اول شده بود . درست همان سالی که آقای صادقی و خانم مریم میرزا اخانی و .. از بچه های تیم ما طلای خوش رنگی را گرفتند . به عبارت بدتر همان سالی که آن مینی بوس ..درون دره افتاد و مریم تنها بازمانده بود (اگر اشتباه نکنم !).
وقتی که مدال فیلدز گرفت اما بیش از پیش برایم غرور آفرین بود . انگار خودم این مدال را گرفته باشم . 
اما سیمای پر از آرامش این زن . 
چه میتوان گفت که ژکوندیست از نظر من . غمی بزرگ درون سیمایی با خنده های کوچک و زیبا . 
مرا یاد استاد منطقم استاد اردشیر می اندازد .. . 
از دیروز زیاد حالم خوب نیست . نبودنش را تاب آوردن کار من نیست . 
راستش وقتی بود فقط بود . بی صدا در زندگی من و شاید همه ی ما . اما حالا که نیست انگار فریاد نبودنش دیگر هر ندای دیگری را حذف میکند .. 
آه .
اصلش آمدم اینجا بنویسم در مورد این ستاره . اما هر چقدر هم که زور میزنم چیزی بیشتر از سیمای آرامش بخشش گویای حرف هایم نیست .



مریم میرزا خانی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دوگانگی..

آری دوگانگی .. بیا اسمش را ریا نگذاریم. 
چند وقتی بود سر عقایدم و اینکه آیا ترک عقاید قبلی ام کار درستی است فکر می کردم .. به این می اندیشیدم که چرا باید بار مسیولیت اجتماعی که عقاید قبلی روی دوش من گذاشته است را قبول کنم . 
از طرفی اما عقاید قبلی همان چیز هایی بود که مرا در چشم دیگران شکل داده بود و این ماجرا بیشتر محدود به نزدیکانم بود . آنهایی که صمیمانه دوستشان میداشتم و اندیشیدن به اینکه آن ها را تنها گذاشته ام با عقاید قدیمی مرا بسیار آزار میداد . هر چند اشتباه شده بود ولی بی دلیل من الگو ی آنها بودم .. و این ترس همیشه در من بود که اگر این فردی که به این میزان در ذهن آن ها بالا رفته است به ناگاه بمیرد چه میشود ؟؟
حکایت شکستیست در عشق به خود .. به الگو های خود !
میدانی دلیل همیشه کافی نیست .. گاهی هر چقدر هم که زور بزنی کسی را دوست نداشته باشی نمیشود .. بهتر بگویم گاهی هر چقدر هم که دلیل بیاوری که این و آن درست نیست باز هم نگاه به چشمان یک نفر و غم درونش میتواند همه چیز را به یک باره به هم بریزد .. . 
چند ماه پیش بلاخره به یک تصمیم رسیدم . عقاید قبلی ام را گذاشتم کنار . اما همین امشب قانع شدم گاهی میشود از عقایدت به خاطر کسانی که دوستشان داری کمی کوتاه بیایی .. 
اذیتم میکند این بار هم . باید ادای اعتقادات قبلی ام را در بیاورم و شکل دسته ای باشم که از خیلی هاشان متنفرم به خاطر عملکردشان .. قبول آن عقاید یعنی قبول تمام مسولیت اجتماعی ای که به بار آورده اند . اما چه از دستم بر می آید .. ؟ چه کنم ؟
هر تغییری نیازمند یک مرگ است در درون شخص . و عقایدی که سالهاست به آن ها زنده ای را چگونه میتوانی به یکباره قبول کنی که از هم پاشیده بوده .. دروغ بوده ..
میدانی توانایی دیدن این مرگ را در دیگران ندارم !
جدا از همه ی اینها .. این همه عقاید قدیم .. قدیم که میکنم آیا اصلا عقاید جدیدی وجود دارند ؟
انسانیت برایم مانده . با نیروی حیات و کمک کردن به دیگران همچنان شادم و زنده ..
اما این ها عقاید جدید من هستند ؟ یا هنوز شکل نگرفته اند ؟
آه ..
چرا نمیتوانیم قبول کنیم که عقاید هر کس برای خودش است و نباید اینکه از عزیزانمان کسانی هستند که به عقیده ی ما نیستند آزارمان دهد ؟ براستی چرا ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خستگی ای که پر از شادیست

چند هفته ی اخیر را تنها نفس کشیده ام  و کد زده ام .از کار هایی که برای نمره های پوچ میکنم خسته شده ام .. این کارها جز فرسایشی که همواره از این شب بیدار ماندن ها نصیبم میشود هیچ چیز دیگری برایم نداشته است .. . 
البته چرا .. مثلا انقدر سرم شلوغ بوده که نتوانسته ام فکر کنم به اینکه برای چه چیزی دارم این همه میدوم. دارم فرار میکنم آیا ؟ یا به سمتی ... نوری .چیزی راهنمایی میشوم .. آه . راهنمایی ! چقدر گذشته است از آن زمان که تمام اتفاقات این دنیا برایم معنی داشت وپشت خوب و بدش او را میدیدم . 
بیا در موردش حرف بزنیم .. من با خودم تو هم با خودت . بیا بنشینیم و ببینیم که زندگی چه فریادی بر سر ما بلند میکند وقتی راهی که به نظرش خوب نیست را میرویم . 
از وقتی جلسه های روان درمانی آن خانم عزیز را میروم خیلی آرام ترم . در جلسات آنقدر حرف دارم برای زدن که ۱ ساعتش مثل یک ثانیه .. مثل یک لحظه ی تمام شدن یک آهنگ میگذرند .
خیلی برایم خوب بوده است .. چند باری جریت کردم و رها از همه چیز آ نچه را فکر میکردم به دیگران گفتم .. 
همین چیز های ساده : مثل ابراز علاقه به کسانی که دوستشان میدارم .. گفتن از ترس هایم برای دیگران .. و انتظار باور داشتن را او در من بارور می کند و من بسیار از او متشکرم .
پریدن . پریدن از این همه ترس و اضطرابی که هیچ دلیلی پشتش نمی بینی .. پشتش هست ولی تو با این ضعف هایی که برای خودت خواسته ای نمیتوانی ببینی ...
خسته ام ... چند هفته ایست که هیچ شبش را به آرامش نخوابیده ام . 
اما بعد از تمام شدن این همه سختی ای که جز برای اجبار خودم به بهتر از اینی که هستم باشم نبوده است .. .
اما همیشه بعد از تمام شدنش آرامشی در خودم احساس میکنم که میخواهم همه چیز را صرفا برای بودنش بخواهم .. همان نسیمی که گاهی دوست داریم بی دلیل به زندگیمان بوزد و ما بی دلیلی تر از وجودش سرد شویم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی محتاج محبت هستیم ..

آری وقتی محتاج محبت باشیم . 
محتاج اعتماد و یا نگاه دیگری باشیم . 
هر نگاه او به دیگری یا ما را به خودمان بی اعتماد میکند یا حسودمان میکند !
پس بهتر است بیشتر حواسم به خودم باشد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دل

آدم هایی درون زندگی ما هستند که بی چون و چرا دوستشان میداریم .. خواستنشان دلیل نخواسته تا به حال . 
بعضی هاشان را آن قدر درون ذهن خودمان ساخته ایم .. آنقدر موجودات ذهنی ای شده اند که دیدنشان لرزه بر انداممان می اندازد و احساس میکنیم واقعیت یافتن چنین ذهنیتی بیش از شایستگی ماست .. 
برای من البته بسیار بوده که چنین بوده. 
بعضی هایشان را هم که تنها نبودنشان به ما یادآوری میکند که چقدر درون این دل تاریک بی آنکه حواسمان باشد جا باز کرده اند . مثل همین دوستان خوابگاهم . روز های بدون همین سادگی بودن ها برایم جز ترس چیزی ندارد . 
و احساس تنهایی .
این بار شروع نوشتنم برای این بود که به کسی که بی دلیل احساسی درون دلم به او احساس میکردم راستش را نگویم .. یا بهتر آنکه دروغش را بگویم . جوری وانمود کنم که انگار هیچ احساسی به او درون این دخمه نیست !
 دروغ بودنش را من باید تاب آورم . میدانی بعضی از دوست داشتن هایی که درین زمانه دیده ام با همین سر به هوایی ای که نمیدانی چزا دوست میداری به جنایتی علیه همان کسی که زمانی دوست میداشتی ختم میشدند !
و برای همین شخصا اتخاب می کنم که فکر کنی تو را دوست نمیدارم چون میدانم دوست داشتن من هیچ برای تو نمیکند !‌ 
باز بگویم تو که این حرف ها را میخوانی تو زندگیت برای خودت است با تمامی خاطرات عزیزش .. تو تصمیم میگیری که در چه حالتی باید چه کرد ؟ گاهی وقت ها هم باید تمام این حرف ها را به پای ترسی که از ابراز دوست داشتن داریم بگذارم . آری گاهی هم باید دل به دریا زد . 
یا علی/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نباید فکر کنم .. اما حداقلش این است که باید بنویسم ...

از جلسه ی پیش به خودم قول دادم هر جا فکر کردن خسته ام میکند و یا اینکه دلم را .. احساسم را از من میگیرد آن را رها کنم .. اما تصمیم گرفتم بدون اندیشیدن بنویسم حال الانم را تا بعدا بتوانم بفهمم چگونه احساس میکرده ام . 

امروز با دوستان رفته بودیم بیرون . همین جمله به تنهایی برای کسانی که با حال و هوای من آشنا هستند به مقدار کافی گویا هست که دست به چه تناقضی زده ام . هر چند این تناقض را حال بعد از گذشتن چندین ساعت بسیار دوست میدارم . 

باید به این فکر کنم که چرا وقتی میدانم بسیاری از این دلگرفتگی ها بخاطر این است که در چشم دوستانم به میزان کافی قوی نیستم (حداقل به گمان خودم ) و حرف هایم به آن میزان که میخواهم برایشان اعتبار ندارد ا این ماجرا می آید که من هنگام ترسیدن و یا بی احساسی های مکرری که برایم پیش  می آید ببی نهایت حرف میزنم . 

خود این حرف زدن خسته ام میکند اما شاید گاهی برای برونگرا نشان دادن خودم .. شاید هم گاهی برای این که .. نه نمیدانم راستش و همانطور که قول داده ام نباید زیاد در این مورد فکر کنم . 

اما براستی چه چیزی به این میزان مرا به فکر دیگران وابسته میکند ..؟ 

فکر کنم برای این است که برای دوست داشته شدن باید برای کسی کمک باشی و آدم هایی مثل من که هر چه از خود نشان میدهند جز در حیطه ی ضعف نمی گنجد چرا باید برای دوست داشته شدن به آن ها فکر کرد .. 

براستی که انتخاب سختی است میان خود بودن و آنجه دیگران از تو میخواند باشی .. این که به آن روشی عمل کنی که بتوانی بیشتر به بقیه کمک کنی تا هم خودت از این کار شاد باشی هم روح دیگران را از این سوهان دنیا رهایی بخشیده باشی .. (این بزرگترین لذتی است که زندگی دوست داشتنی ام !! (جدا در این مورد آن را دوست میدارم )) به من تا به حال هدیه داده است .. در بد ترین لحظاتش !)

این را دوست میدارم . اما آیا این منی که حال هستم برای این کار میتواند عاشقانه به همین حال بماند یا باید تغییر کند و کس دیگری شود تا بتواند آرامش بگیرد از این دنیا ؟!

آه دنیا این حس و حالی که از بابت تنهایی در ما ایجاد میکنی را .. این حس و حالی که دوستانت در اتاق کنارت هستند و تو  آن ها را به قدرت عشق دوست میداری اما حتی نمیتوانی کلمه ای با آنها سخن بگویی (نه شاید نه ..!) را دوست دارم ! 

خدایا شکرت .

قرار بود این نوشته تمامن بی فکر باشد !

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰