۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

شاید زیادی فکر میکنم

اذیتم میکنی . 

اما شاید زیاد دارم چیز های کوچک .. شاید حتی بتوان گفت بی اهمیت را بزرگ میکنم ..  

سرم درد میکند.. باز یکباره بهن ریخته ام . اما مثل قبل نیست .. اخر بابد کمی تغییر کرده باشم این هفته نه ؟ 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بالا اوردن ..

احساس هایی که سه شنبه شب هفته ی پیش داشتم حالا همه یشان آرام شده اند.. 

راستش را بخواهی در تمام عمرم به یاد ندارم روزی به این اندازه آرام بوده باشم . 

به آن فکر کردم : 

انگار تمام هفته ی پیشش را دل احساسم به هم پیچیده باشد.. حالت تهوع داشت .. احساساتم بهم ریخته بودند .. احساساتی که خودم نباید اجازه میدادم به این میزان در زمانی که نباید با هم قاطی شوند و دلپیچه بگیرم. 

به هر حال اما آن جلسه شبیه بالا اوردن همین احساس ها بود.. 

نمیدانم تا به حال این حس را تجربه کرده اید یا نه اما بعد از مدتی حالت تهوع ، بالا اوردن حس رهایی زیادی به شما میدهد .. انگار دارید پرواز میکنید.

حالا هم همین حس را دارم . آرامم . 

برای خودم هدف گذاشته ام . چیزی که مدت ها بود از خود دریغ کرده بودم .

ممنونم از کسی که بی آنکه قضاوتم کند .. به حرف هایم گوش کرد و اجازه داد بالا بیاورم .

شکر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پیچیدگی ..

از سطح اضطرابی که قبلا نمی توانستم رد کنم عبور کرده ام و این حس خوبی به من میدهد ... 
حالا چیزی بهتر از ۱ ساعت پیش خودم هستم .
تو نیز هم برادرم ؟ 
یا مثل گذشته ..؟ آه .
چیزی بعد از این چند روز نگرانم می کند .. میدانی نگرانی هایی که در مورد دیگران داریم بدترین نوع نگرانی هستند .. دسترسی پذیر نیستند . کنترلی رویشان نداریم .. روی آدم ها کنترلی نداریم 
مثلا اوایلی که حامد حالش خوب نبود .. این بد بودن را به خودم هم تعمیم دادم .. نمی توانستم کاری برایش بکنم .. یا بهتر است بگویم در جنگ با  خودم پیروز نشدم در نهایت . 
حالا که به آن روز ها فکر میکنم ..
چقدر از گذشته حرف میزنم نه ..؟
هر اتفاقی در حال انگار نشانه ای از گذشته در درون خود دارد که من را به یاد گذشته می اندازد .. بهمم میریزد گاهی .. گاهی هم به راهم . 
من زاده ی گذشته ام .. نه زنده به آن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حالم خیلی بهتر است ...

این چند وقته با همه چیز و همه کس رو راست بوده ام .. بدون ترسی از این که نکند ناراحت شوند .
با خدا حرف زده ام ... سعی کردم صادق باشم و آنچه رخ میدهد را به او بگویم .. نه آنچه در رویا هایم در باره ی واقعیت ساخته ام .
 دیروز از همان اول جلسه ام با سارا سکوت را اعمال کردم .. نیاز به اضطرابی که معنا به زندگی ام دهد داشتم . اما این سکوت جایی با چند کلمه ..( من سعیم رو کردم اما .. نشد) از هم پاشید . آرام آرام حرف زده ام .

به قول آنا گاوالدا :‌ 

باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.به چیز دیگری فکر کرد.باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

آری ...  یک بار شاید با همه چیز همانطور که هست روبرو شد .. اضطراب سختی شرایط را چشید... یا بهتر است بگویم بعضی جاها هم تحمل کرد . تا شاید از دور صدای آرامشی تو را به خود بخواند .
کنون این گونه ام . 
دیشب شروع کردم به خواندن دوباره ی کتاب هاروکی موراکامی : 
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم ؟
در اینترنت به دنبال برنامه هایی برای دویدن گشتم اما در نهایت تصمیم گرفتم بروم به کتاب فروشی و کتابی در این باره بگیرم .
۱۰۱ درس برای شروع دویدن .
الان داشتم همان را میخواندم .
میخواهم هدفی هر چند کوتاه مدت برای خودم بگزارم .. اینکه شاید تا سال آینده دونده ی ماراتون شوم !! 
بسی خنده دار می نماید این فردی که روزی از ورزش متنفر بود حالا دارد برای دویدن برنامه میریزد و حتی هدف دارد .
اما حامد .. 
اضطراب هایم یک به یک در این جند روز ریخته اند .. 
باید حرف بزنیم . پریروز ۱و ربع از سینما با هم برگشتیم اما حرفی نزدیم . 
آن روز البته حالم خوب نبود و توان صحبت کردن را نداشتم برالعکس روز های دیگر که از سر این است که نمی دانم چه میخواهم بگویم .
به هر حال اما باید حرف بزنیم .. فضای بسیار تاریکی میان ما ایجاد شده است ... این فضا نه به درد من میخورد نه دردی از او دوا میکند .
امیدوارم بتوانم امروز کمی حرف بزنم در این باره . 
سعیم را میکنم.. 
قول میدهم .. قول !
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بالا .. پایین ..

فکر کنم من از اولش هم لیاقت این همه محبت را نداشتم .. نمی فهمیدمشان از جایی به بعد .

 این همه دوستان خوبی که هر چقدر هم که سعی کنند نمی توانند کمکی به من بکنند . 

از جایی به بعد این آدم خودش را به مردن زد.. اوایلش برای این بود که نمی توانست زندگی را تاب آورد و از دیگران کمک می خواست .. نه این که به آنها بگوید . نه او تنها منتظر بود . 

اما از جایی به بعد او مرد . دیروز وقتی دیگر نیازی به حرف زدن نمی دید وقتی حالش خوب نبود این را فهمیدم . 

اما چ میشد با زندگی کرد ؟ 

از دیشب ا به حال هر نیم ساعت خوابیده ام و بیدار شده ام . 

اما نمیشود کاری با زندگی جز زندگی کردن کرد .. 

سارا ی بار بهم گقت فکر می کنی احساسات رو از دست دادی یا فقط داری انکارشون می کنی ؟

 آره احساسات رو اگر زیاد انکار کنی وقتی به سمت باورشون میری برات ی بار میشن که سعی میکنی با انکار بیشتر از زیر بار این تاب آوردن در بروی ...

قرار است ۱ ساعت دیگر دوباره سارا را ببینم .. اما این بار به این فکر میکنم سکوت شاید حرف بیشتری برای گقتن داشته باشد .

تو چ فکر می کنی ؟

باز هم حرف بزنم یا نه ؟

به فکر هایم بخندم یا نه ؟

فکر نمی کردم حسود باشم .. اما هستم . به چه اما ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روبرویی ...

حتی سارا دیگر نمیتواند حالم را بهتر کند ... .
 زشته مرد که گریه نمی کنه .
آروم باش.
من گمشده ام جایی که فکر می کنم ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گریه میکنم...

تمام فیلم را بدون اینکه به چیزی فکر کنم .. یا چیزی بفهمم .. گریستم.
میدونم چی کار میخوام بکنم .
میدونم.
کمکم کن .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ساده نیست شاید .. شاید من سختش میکنم

این که سختی هایی هستند که توانایی تحملشان را ندارم دروغ نیست ... هر چقدر هم که زور بزنم فکر کنم همه چیز تنها ایستادن است اشتباه میکنم . 

گاهی وقتها اصلا نمی دانی روبروی چه چیزی ایستاده ای .. 
شاید اصلا ندیدی ای تا به حال چنین مشکلی را .. 
شاید هم هیچ وقت نخواستی بودن این مشکل را باور کنی . 
نمی دانم چه میخواهم بگویم .. اما انگیزه ام از شروع این متن این بود که بعد از چند روز اخیر که احساس کرده ام کمی آرام ترم و بر خودم کنترل دارم ... مشکلات کوچک کمتر بهمم میریزند ... یکباره دوستم گفت حوصله ی آمدن به سینما را ندارد .
دو دلیل بهمم میریزد .. اول اینکه چرا حتی کوچک ترین عاملی برای آرام کردن دوستم نیستم .. و حتی شاید باید بگویم فکر میکنم چون زیاد حرف های به هم ریزنده میزنم بیشتر حالش را بد میکنم ... این به تنهایی خود عامل بزرگیست برای به هم ریختن من .
جدا از این ها اما در دلیل دوم باید بگویم .. چرا این همه اضطراب دارم در خواندن دیگران .. چرا این مسیله را بعد این همه مدت هنوز نتوانسته ام جلو ببر م؟ چرا هنوز نمی دانم راه آرامش دادن چیست .. جرا این سوال مثل سوال های قبلی نیست ..؟!
بهترم اما .. 
کاش میدانستیم در ذهن کسانی که دوستشان داریم چ می گذرد ... .
آیا براستی گاهی این تمام دلیلی نبود که برای دوست داشتنشان در کنار خود نگه می داشتیم ؟
کاش هایی که دست خودم هستند...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خواب ...

خواب دیدم کسی دارد خودش را میکشد.. کسی که به احساس بودنش در زندگی ام این روز ها به شدت نیاز دارم . و من هم داشتن به این مردن کمک می کردم !! 

داشتم آرام آرام سنگ ها را روی تنش قرار میدادم چون خودش از من خواسته بود ! 

من نمیتوانستم با او مخالفت کنم . نمی توانستم با او حرف بزنم ... .

وسط این سنگ گذاشتن ها بود که فریاد زدم .. بسه دیگه .. سنگ و انداختم و ازش خواستم بلند شه .

حس خوبی ولی بعد بیدار شدنم درم نبود !


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به یاد داشتن گذشته ..

براستی چگونه میشود به یاد داشته که سختی ها .. حتی بی معنایی در زندگی را زمان میتواند پاک کند .

وقتی شروع میکنم به دویدن همیشه اولش با شوقی وصف ناشدنی شروع میکنم . اینکه این چند وقت را زیر قول خودم نزده ام و رفته ام و رفته ام برایم شادی آور است ... حتی منتظرم این هفته با سارا در موردش صحبت کنم . 

اما کمی از دویدنم که میگذرد پاهایم آرام آرام عجز و ناله ی خود را آغاز میکنند .. التماس به اینکه چرا لازم است این همه دویدن .. خودم هم بدم نمی آید به حرف هایشان گوش کنم چرا که تمام حرف هایی که چند دقیقه پیش در ذهنم داشتم را حالا از یاد برده ام . 

اما کاری که هر بار میکنم فکر نکردن است .. این که نمیگذارم ضعف هایم دیگر باز هم تکرارم کنند .. راستش حتی این هم نیست .. فقط فکر نمی کنم و نگاه میکنم .. و میگذرد این زمان هم . 

آخر زمان مقرری که هر روز ۱ دقیقه به آن اضافه کرده ام که فرا میرسد.. حالا عضلاتم گرم شده اند و آن درد چند دقیقه پیش هم دوباره از یادم میرود ...خوبی زندگی شاید همین فراموش کاری ماست . 

اما بیشتر از مقدار مقررم نمیدوم ... میخواهم انگیزه ام را برای فردا نگه دارم .. می خواهم روند بهتر شدنم را حس کنم .

تنها نکته ای که وجود دارد همین است . 

باید  کمی بیشتر از دیروز بدوم .. باید کمی بهتر از قبلم باشم . همین . 

حرف هایم را زدم اما دلیل شروع این متن این بود که بگویم :

چرا این میزان سخت است که هنگام مواجهه با زندگی و سختی هایش لحظه های شادی پس از رد کردن سختی های قبلی را به یاد آوریم ؟

و این انگیزه ای باشد برای رفتن و رفتن .. 

رفتنی که در آن رفتن مهم تر از رسیدن است ... .


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰