رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
گاهی هم باید از این نوشتن فرار کنم و خودم را از ترسیدن از زندگی فراری دهم .. گاهی باید بیشتر باشم .
از آنچه تا به حال بوده ام .
به من گفت دقت می کنی که این میزان از کلی گویی در حرف هایت چقدر به تنها نگه داشتن تو کمک کرده اند .. ؟
نمیشد تمرکزم را حفظ کنم .
نمی شد .. ذهنم از هفته ی گذشته اش به هم ریخته بود . از سردرد های بی دلیل هفته ی گذشته اش .
حالا که به آن فکر می کنم شاید قسمت اعظم این اتفاقات مربوطه به باوریست که به خود ندارم .
باید خودم را بیشتر باور کنم .. چون به آن نیاز دارم .
..
در اتاق بازی کردیم .
سرگرم کننده یا آرام کننده نبود . ولی دوستان هستند .. دوستانم همیشه هستند .. فقط انگار من نیستم .
حالا که از سه شنبه تا به حال سرم کمی درد کرفته بسیار راحت تر همه چیز را میبخشم ...
نمی دانم راستش شاید تقصیر ما آدم ها نیست که همیشه نمیتوانیم شبیه هم باشیم .
اینکه آن اتفاق ان روز افتاد و حال مرا عوض کرد ..
به نظرم هردومون عوض شدیم .
من یکدنده تر .. تو هم یکدنده تر برای خودت . این ما را به هم نزدیک می کند ؟ این مرا به تو نزدیک می کند ؟!
شاید الان باز که سرم درد گرفته است دارم بد می نویسم ..
من گفتم چند وقتیست هر داده ای از بیرون که میفهمم نا امیدم میکند ...(حالا که به آن فکر می کنم تنها دلیل این حرفم کمی خواست همردردی بود .. مسلما من در خیابان که راه میروم این گونه حرف نمی زنم !نه این که بخواهم از من بپرسی چرا اینگونه ای نه ... اما اگر می پرسیدی خیلی حالم را بهتر میکردی نه ؟!)
گفت :(با خنده ای غلیظ بر روی لبانی که همه چیز را می داند ...)
تنها کسی که می تواند به تو امید بدهد خودت هستی ..
خنده دار نیست ..؟ من دوست دارم گریه کنم ولی با آن .
آخر دوست عزیز .. مگر این چند وقت غیر ۱ ساعت در هفته غیر این بوده ام ؟
شاید بوده ام . حرفت زندگی من بوده این چند وقت . و برای همین هر روز به این میزان آشفته ام .
باورم نمیکنی نه ... نه باورم نمیکنی.
حرفش راست بود اما هر حرف راستی را در هر زمانی خوب نیست ...
قرار بود طبق برنامه ام امروز بروم استخر ..
برای افزایش برنامه ی شاد. اما سرم درد گرفت و منصرف شدم .. به همین سادگی!
شاید باید در این تغییر این چند وقته یک چیز جدید قرار دهم .. اینکه لازم نیست به همه چیز فکر کنم .. به همه چیز به تنهایی.
ذهنم درد میکند گاهی از این همه تصمیم گیری ای که در طول روز بر خودم تحمیل میکنم ...
حدود ۱۰ روزی میشود که برنامه ی دویدنم به خاطر شروع ترم به مخاطره افتاده است ..