۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

باید کمی حرف میزدیم ...

رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .

این چند وقته فکر کرده ام که چقدر از ترس هایم .. از مرز هایی که گاها خوشتعریف نبودند گذر کرده ام . 
اصلا میگویم این تنها کار خوبی بوده که این چند وقته کرده ام ..
اصلا همین یک کار را دوست داشتم این چند وقته .
از دور به همه نگاه میکردم . نگاه میکردم به نیمکت ها و اینکه به جز معدودی همه یشان هم تک نفر نشسته بود .. و داشت یا همان تنها فکر میکرد یا با موبایلش بازی میکرد .. 
به سرم زد مثل بسیاری بار های گذشته که این کار را نکردم بروم بقل یکیشان بنشینم و کمی حرف بزنم .. حتی بر العکس گذشته می دانستم از چه میخواهم حرف بزنم . 
از همین ترس ها . 
میدانستم این کار درستی است و به هیچ کس در بدترین حالت حتی آسیبی نمی رساند . 
اما نه . 
آخرش نتوانستم و برگشتم به اتاقمان . 
در نهایت به این فکر کردم با اینکه چیز هایی هستند که میدانم درستند اما انجامشان نمی دهم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باید زبان باز میکردم ...

رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
این چند وقته فکر کرده ام که چقدر از ترس هایم .. از مرز هایی که گاها خوشتعریف نبودند گذر کرده ام . 
اصلا میگویم این تنها کار خوبی بوده که این چند وقته کرده ام ..
اصلا همین یک کار را دوست داشتم این چند وقته .
از دور به همه نگاه میکردم . نگاه میکردم به نیمکت ها و اینکه به جز معدودی همه یشان هم تک نفر نشسته بود .. و داشت یا همان تنها فکر میکرد یا با موبایلش بازی میکرد .. 
به سرم زد مثل بسیاری بار های گذشته که این کار را نکردم بروم بقل یکیشان بنشینم و کمی حرف بزنم .. حتی بر العکس گذشته می دانستم از چه میخواهم حرف بزنم . 
از همین ترس ها . 
میدانستم این کار درستی است و به هیچ کس در بدترین حالت حتی آسیبی نمی رساند . 
اما نه . 
آخرش نتوانستم و برگشتم به اتاقمان . 
در نهایت به این فکر کردم با اینکه چیز هایی هستند که میدانم درستند اما انجامشان نمی دهم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نوشتن ...

گاهی هم باید از این نوشتن فرار کنم و خودم را از ترسیدن از زندگی فراری دهم .. گاهی باید بیشتر باشم . 

از آنچه تا به حال بوده ام . 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کار هایی هست برای کردن ... چیز هایی هست برای بودن .

به من گفت دقت می کنی که این میزان از کلی گویی در حرف هایت چقدر به تنها نگه داشتن تو کمک کرده اند .. ؟

نمیشد تمرکزم را حفظ کنم . 

نمی شد .. ذهنم از هفته ی گذشته اش به هم ریخته بود . از سردرد های بی دلیل هفته ی گذشته اش . 

حالا که به آن فکر می کنم شاید قسمت اعظم این اتفاقات مربوطه به باوریست که به خود ندارم . 

باید خودم را بیشتر باور کنم .. چون به آن نیاز دارم .

..

در اتاق بازی کردیم . 

سرگرم کننده یا آرام کننده نبود . ولی دوستان هستند .. دوستانم همیشه هستند .. فقط انگار من نیستم . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راحت تر می بخشم حالا ...

حالا که از سه شنبه تا به حال سرم کمی درد کرفته بسیار راحت تر همه چیز را میبخشم ...

نمی دانم راستش شاید تقصیر ما آدم ها نیست که همیشه نمیتوانیم شبیه هم باشیم . 

اینکه آن اتفاق ان روز افتاد و حال مرا عوض کرد .. 

به نظرم هردومون عوض شدیم .

من یکدنده تر .. تو هم یکدنده تر برای خودت . این ما را به هم نزدیک می کند ؟ این مرا به تو نزدیک می کند ؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جدی میگویی ... ؟

شاید الان باز که سرم درد گرفته است دارم بد می نویسم ..

من گفتم چند وقتیست هر داده ای از بیرون که میفهمم نا امیدم میکند ...(حالا که به آن فکر می کنم تنها دلیل این حرفم کمی خواست همردردی بود .. مسلما من در خیابان که راه میروم این گونه حرف نمی زنم !نه این که بخواهم از من بپرسی چرا اینگونه ای نه ... اما اگر می پرسیدی خیلی حالم را بهتر میکردی نه ؟!)

گفت :(با خنده ای غلیظ بر روی لبانی که همه چیز را می داند ...)

تنها کسی که می تواند به تو امید بدهد خودت هستی ..

 خنده دار نیست ..؟ من دوست دارم گریه کنم ولی با آن .

آخر دوست عزیز .. مگر این چند وقت غیر ۱ ساعت در هفته غیر این بوده ام ؟ 

شاید بوده ام . حرفت زندگی من بوده این چند وقت . و برای همین هر روز به این میزان آشفته ام .

باورم نمیکنی نه ... نه باورم نمیکنی.

حرفش راست بود اما هر حرف راستی را در هر زمانی خوب نیست ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از سه شنبه تا به حال

چند بار سعی کردم با خودم کنار بیایم و درباره ی این سه شنبه ی عجیب زندگی ام بنویسم .. 
(می گویم عجیب شاید چون نمی خواهم کلمه ی دیگری جایش بگذارم )
اما نشد . 
نوشتن در باره ی آن روز را فرار از مسولیتم نمیدانم ها .. 
روز های خوبی نبودند از دور حداقل به نظر .
روز هایی که از همه کس و همه چیز دل کندم .
امروز به همسر یک نفر که روی ویلچر نشسته بود کمک کردم تا شوهرش را درون ماشین جا دهد .. درست مثل فیلم وزنه های بی وزن که خیلی دوستش دارم .. این اتفاق درست وسط بی حسی ام نسبت به همه چیز افتاد و برای حداقل چند لحظه حالم را عوض کرد . 
جلسه ی با سارا این هفته اصلا خوب نبود .. 
مثل قدیم نبود که وقتی بیرون می آمدم حالم هزار برابر بهتر باشد .. آرام باشم . 
حامد نیز بی نهایت از من دور شده . از جواب دادن هایش این را می فهمم . 
شاید هم من از او دور شده ام ...
شاید من .
آخر این تنها دوستی بود که این چند ساله داشته ام .. بقیه را همیشه تنها تحمل کرده ام .. رفتار های همه ی شان بهمم میریخته اما تحمل میکردم . اما حامد قدیمی را به دلایل بسیاری دوست خود می پنداشتم .. الان هم  می پندارم . 
جلسه ی با سارا این هفته اصلا خوب نبود ... من از تمام زندگی هفته ام به چهارشنبه هایش فرار میکردم . با باوری که میشدم . 
من زود تصمیم نمیگرم و زود قضاوت نمی کنم در باره ی آدم ها اما .. چه اینکه بسیار باری که خودم قضاوت شدم را .. و حال بد بعد از آن را به نحو فوق العاده ای به یاد دارم .
کسی را در زندگیتان قضاوت نکنید .. چیزی جز از دست دادن آن نفر دستگیرتان نمیشود . 
--- و شاید تقدیرش این بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد .. ''ایوان تارگانوف''

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خیلی راحت و بی دلیل سرم درد میگیرد گاهی ...

قرار بود طبق برنامه ام امروز بروم استخر .. 

برای افزایش برنامه ی شاد. اما سرم درد گرفت و منصرف شدم .. به همین سادگی! 

شاید باید در این تغییر این چند وقته یک چیز جدید قرار دهم .. اینکه لازم نیست به همه چیز فکر کنم .. به همه چیز به تنهایی.

ذهنم درد میکند گاهی از این همه تصمیم گیری ای که در طول روز بر خودم تحمیل میکنم ... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باز هم به خوابگاه بازگشته ام ...

تمایلم به بحث کردن با دیگران کاهش یافته است . 
بیشتر از این جهت که احساس می کنم انسانی نا کامل هستم و نیاز هست حرف هایم دقیق تر باشند .
اما آیا این سعی حال دیگران را نیز خوب می کند ؟
نشسته ام درون اتاق و بحث شکل میگیرد .. و من ناگریز از صحبت کردن دوباره با نقصانی که در حرف زدنم موجود است شروع میکنم به حرف زدن . 
اما باید این بار حواسم باشد حرفی را نزنم که بعدا حالم را بدتر کند ... میدانی چه میگویم . 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شروع دوباره ...

حدود ۱۰ روزی میشود که برنامه ی دویدنم به خاطر شروع ترم به مخاطره افتاده است .. 

انگار همین دیروز بود که ۲۰ دقیقه دویدن را بدون هیچ خستگی ای در بدنم تاب می آوردم .. ریتم دویدنم را .. کم شدن یا زیاد شدن این ریتم را می فهمیدم و عاشق آن بودم ..
عاشق لحظه ای که پایت از زمین فاصله میگیرد .. و دوباره صدای آشنای فرود آمدن آن بر زمین ..
بهتر شدن .. تنها یک قدم بیشتر لازم دارد .
 از دیروز بعد از این چند وقتی که دویدنی در کار نبود دوباره شروع کردم به دویدن .. منتها این بار صبح ها که هوا خیلی بهتر از شب های دود آلوده ی شهر است . 
شروع دوباره اما سخت است .. زمانم با اینکه برای شروع دوباره بر روی ۱۰ دقیقه قرار گرفته است اما پایم را به درد می آورد . خسته میشوم .. و دیگر صدای برخورد پایم با زمین . آن ریتم لذت بخش دویدن حس نمی شود . 
درررسسست مثل روز های اولی که بعد از چندین سال دوباره داشتم ورزش میکردم . 
درون دویدن نمی توانم به یاد آورم اما از بیرون آن به یاد می آورم جملات بالایی ام را .. 
میدانم چند روز دیگر که دوباره برنامه ی دویدنم را دنبال کنم به همان حس و حال لذت بخش قبلی بر خواهم گشت .
میدانم . 
راستی خیلی اتفاقی شب های روشن از داستایوفسکی را از فیبیدو خوندم ... 
فک کنم دوباره امروز شروع کنم برای بار دوم خواندنش . 
چقدر حالم خوب بود در میان خواندن آن کتاب .. چقدر یاد او می افتادم .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰