۸ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

نگاه...


امشب خیره به عکسی بودم که زمانی فکر میکردم تنها چیز مهمیست که در زندگی ام وجود دارد .

عکسی که همچنان وقتی در سختی می افتم .. فکر کردن به آن مرا نجات می دهد . 

راستش اصلن الان آمده ام اینجا که بگویم که این عکس این بار هم حال مرا بهتر خواهد کرد . 

آری باز هم خوب خواهد کرد . 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دوست داشتن ..

دوست داشتن بیش از هر چیزی صبر میخواهد ... . این صبر ما را از خودمان فراتر می برد . حس میکنیم نگران چیزی غیر خودمان هستیم . درد هایمان معنی پیدا میکنند .. چون چیزی برای تحمل کردن وجود دارد .
فکر کن .. آٰرام آرام ... بهتر شو .. بیشتر شو ... آرام آرام . 
جلسه ی آخری که با سین داشتم به دلیل شلوغ بودن آن روز نیم ساعت دیر شده بود و از چهره اش هم خستگی می بارید . اول جلسه از دیر شدن پرسید و من با کمی مکث به او گفتم نه دیر نشده بود .. 
آن نیم ساعت اما برالعکس تمام آن چیزی که تو فکر می کنی زیبا ترین لحظات زندگی من بودند ..
صبری که میدانستم .. ایمان داشتم به زودی تمام خواهد شد ... شاید اگر ده ساعت طول میکشید زیبا تر بود .
این ایمان را که پشت دری که مدت هاست بسته مانده کسی یا چیزی هست که به زودی در را به رویت باز می کند .. کجای زندگی ات داری ؟
کجا بی اختیار شادی از ایستادن در برابر سختی ها ... ؟ 
کجا تو آنجایی که دوست داری برای همیشه همانجا .. به همان شکل .. بمانی ؟
فکر می کنم حالا با هدفی دارم . 
حالا دری هست که میدانم روزی باز خواهد شد . 
هنوز تو زیبا ترین واژه ای هستی که شنیده ام .. هنوز دوست دارم درون ذهنم زیبا بمانی .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سریع عصبانی میشوم..

دست خودم نیست .

این چند وقته تحمل هیچ نظر مخالفی را ندارم .. از ته مانده ی وجودم با تمام وجود دفاع میکنم . و وقتی نمی توانم حرفی را که باید بزنم بهم میریزم و هیچ چیز دیگر نمی تواند آن را درست کند . 

سروش می گوید عصبانی شدن تو معمولا هیچ قاعدع ی قابل دریافتی ندارد .. راست میگوید .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تغییر کرده ام ... ؟

فیلم دشت گریان را دیده اید ؟

شاید از آن فیلم هایی باشد که بار اولی که میبینی حوصله ات سر می رود و دوست داری فقط تمام شود.. 

روز های بعد اما زیاد پیش می اید که صحنه هایی از فیلم را به یاد آوری و دوست داشته باشی باری دیگر آن صحنه را ببینی ...

اواخر فیلم مادر به پسر تک و تنها گوشه ای افتاده اش نگاهی می کند و می گوید: 

حالا دیگر به چه کسی فکر کنم ؟

...

اما این روز ها :

این روز ها روز های بدی نیستند .. سعی در بهتر کردن خودم میکنم . 

چیزی که این روز ها فهمیده ام اینکه این تمایلم به غر زدن در باب هر چیزی که حتی خیلی وقت ها منفی نیست ! تنها از این رویکرد می آید که من فکر میکنم :

درد کشیدن و بد بودن زندگی معنی زندگی است .

همین الان حامد آمد و من به او آنچه در دلم بود را گفتم .. گفتم که هر بار می آید اینجا فکر می کنم کاری با من دارد .

البته فهمیدم اشتباه می کردم . 

نمی دانم خیلی وقت ها وقتی طولانی مدت چیزی را درون ذهنم تکرار می کنم (چیزی که حتی شواهدی مبنی بر رخدادنش )انگار واقعا رخ داده ...

ولی میدانی چرا اینگونه فکر می کنم ؟

همان بالا گفتم : من فقط همین چند نفر را در زندگی ام دارم .. باید هرجور شده بهانه ای به خودم برای فکر کردن (هرچند بد) بدهم یا نه ؟!!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چند روزی باید بگذرد ...

یکی از دوستانم را از طریق اینستا پی بردم که در وضعیت چند سال گذشته ی من گیر افتاده است .. 

از این که از ان وضعیت گذشته ام خوشحال بودم چون فکر می کردم می توانم با انتقال تجربیاتم به او حالش را بهتر کنم . اما اواسط صحبت هایمان اتفاقی شاید نه چندان جالب افتاد . 
جلسه ی پیش فهمیدم که بودنم و تنها همین بودنم میتواند کسی را اذیت کند ... و این اذیت شدن را ب وضوح در چشمانش می دیدم . 
قرار بود شنبه جای دیگری و کس دیگری ... 
همانطور که انتظارش را داشتم خوب پیش نرفت . 
تمام راه را پیاده برگشتم . چون هوا خوب بود و پیاده رفتن اذیتم نمی کرد . 
وسط راه یک کاپوچینو برای ادامه ی راه . 
درون راه آرامشم زیاد نمیشد .. ثابت مانده بود. 
از همان اول نه مثل هر باری شبیه این مواجهه با تنهاییم سرم درد گرفت .. نه اذیت بودم . 
نقاشی را .. سیاه قلم را با یک هدف شروع کردم .. هدفی که قرار بود حتی اگر به بدترین شرایط مبتلا شوم آن را ادامه دهم ... اما انگار همین الان که دارم مینویسم سرم درد میکند و توان آرام کردن خودم را ندارم .. ولی این کار را می کنم تا دوباره بتوانم نقاشی تمرین کنم و به هدفم برسم .
به هم ریخته ای نه ...؟ از این همه گسستگی درون حرف هایم خسته شده ای نه ؟
نمی دانی از چه حرف میزنم؟ 
فقط چند روز وقت نیاز دارم تا دوباره حالم بهتر شود .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

البته که نمیتوانم دوست ندادمت ...

چند نفر در زندگیم هستند که شباهت اندکشان با من (خیلی چیز ها مثلا همین که آرام حرف بزنند .. و از چشم هاشان راحت بتوان فهمید که دلشان گرفته است .. نگرانند یا هر چیز )
من را بی نهایت دوست دارشان کرده .. 
این افراد ۲ یا ۳ نقر شاید باشند .
یکیشان همین حامد است که خیلی درباره  ی او نوشته ام . 
خیلی دور شده ایم . هنوز وقتی رگه های غم را درون چهره اش می بینم از خودم بدم می آید .. اینکه با اینکه لحظه های زیادی بوده که او توانسته با قوت قلب دادنش مرا درون این زندگی شاد نگه دارد اما من ...؟! 
اینکه مثل چند سال پیش نیست که بیاید بگوید حرف بزنیم و شاید بتوانم کمی آرامش کنم یا امیدی برایش ایجاد کنم .
زندگی گاهی برایم همین دوست داشتن های خوب است .. همین خوب . 
اینکه دوست دارم کسانی که دوست دارم را شاد کنم گاهی وقت ها از جایی که هستم .. از قعری که هستم مرا بیرون میکشد . 
چ کنم اما .. ؟ چ کنم ... ؟
چگونه خوب باشم ؟
چگونه بهتر باشم ؟
می شود غمگین نباشی ..
واقعا .. نه اینکه ادای نبودنش را در بیاوری.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عوض شذن ..

من فکر میکنم هیچ وقت نیابد آنقدر عوض شد که دیگر نتوان عوض شد ... 

میدانم گزاره ای نیست که بگویم و کسی عمل کند .. شاید حتی بتواند عمل کند .. 

اما گاهی وقت ها شکستن بعضی چیز ها برای همیشه است .. از دست رفتنشان برای همیشه است .. 

جوری که دیگر حتی اگر بتوانی هم از دوباره چیز های خوب  را بخواهی ... نخواهی اصلا که بخواهی . 

بنابرین حرفی که انجامش ندادم همین چند دقیقه پیش این بود که سعی نکنید بد باشید .. حتی اگر فکر میکنید این بد بودن آرامتان میکند. 

شابد روزی دیگر اصلا میل به یک لحظه خوب بودن را هم نداشتید .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فکر میکنی فکر کردن چیز خوبیست همیشه ؟!

دیروز در حالی که زیاد حال خوبی نداشتم تصمیم گرفتم بروم و کنار دوستی بنشینم تا کمی از این حال و هوا در آیم .. 

آنطور که به نظر می رسید خودش هم در آن لحظه حال خوبی نداشت

من اما خود خواه تر از این بودم که به حرف هایش گوش کنم و تنها غر های خودم را میزدم .. غر های همیشگی

نمی دانم راستش چرا اما ما آدم ها خیلی وقت ها فکر میکنیم غر زدن تنها راه نجات است .. نجات از چه اما .. به این شاید توجهی نمی کنیم

به حرف هایی از او فکر کردم که ناراحتم کرد .. نه به حرف هایی از خودم که داشتم با زدنشان او را ناراحت میکردم .. 

همه ی مان تغییر کرده ایم

میان حرف هایی که به من زدی گفتی که این روز ها انگیزه ندارم و انگیزه هایم آنقدر دور شده اند که دیگر به هر طرف که نگاه میکنم انگیزه ای نمیبینم

اما من حواسم پی خودم بود :(( 

آیا من حق دارم از نبودن دیگران .. از آرام نبودنشان در کنارم شکایت کنم در حالی که رفتارم این گونه است ؟ 

بیا به این فکر کنیم که انگیزه ی من برای زندگی چیست ؟ 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰