۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۶ ماه ...

۲ روز دیگر میشود ۶ ماه که سین رو ندیده ام ..
این که چقدر بالا و پایین شده ام در این روز ها برایم جالب است .. 
لحظاتی که با خودم فکر می کردم زمانی که نقاشی را به او تحویل دهم چگونه خواهد بود .. اینکه خوشحال خواهد شد اصلا یا نه .
دوست داشتم بهتر باشم . و وافعا بهتر باشم . چون فکر می کردم هر چقدر هم زور بزنم نخواهم توانست ادای خوب بودن را در بیاورم و او نفهمد . 
می دانستم خوب بودن مرا که ببیند خوشحال می شود . 
گاهی وافعا سعی خودم را کردم . 
اما شاید مثل همیشه چون هدفی که برای خودم گذاشته بودم را بالاتر از توانایی ام می دیدم (که شاید نبود واقعا ) خیلی جاها هم شکست خوردم . 
دارم طرح واره ی اولیه را می کشم . 
حالم : هیجان دارم . ولی نه بیشتر . مثل قدیم حرف نمی زنیم در ذهن من . 
انگار چیزی را درون خودم کشته ام که بیاد آوردن آن نیاز به زمان دارد . 
و تلاش :)
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

حالم خوب است

امشب حالم خوب است ... 

داستان از دیروز سروع شد که سر حل کردن تمرین ها احساس کردم کمک هایم نه تنها مهم نیست که شاید حتی ناراحت کننده نیز هستند . حالا چرایش ارزش نوشتن ندارد . 

از دست حامد به خاطر رفتارش ناراحت بودم . 

چند روز پیش تولدش بود و به و می خواستم برایش پاستل بگیرم . ی سبک نقاشی جدیدی که می گفت میخواد یاد بگیره . 

از صبح تا بعد از ظهر از بی حالی خودم اعصابم به هم ریخته بود . 

تصمیم گرفتم برم انقلاب و هم پویا رو ببینم هم پاستل بخرم .

هم برگه ی A۳  اشتنباخ برای طراحی نهاییم . 

کادو کردمشو گذاشتم روی تختش که وقتی اومد سوپرایز شه :) 

به نظر که خیلی خوشحال شد . 

منم خوشحال شدم و شاید به کلی یادم رفت که از دیشب اعصابم رو بهم ریخته بوده .. نه آگاهانه البته.  شایدم خودم اعصاب خودمو بهم ریخته بودم . 

آخر شب به یاد قدیم ها زدم بیرون و یکم دویدم .

وقتی برگشتم حامد گفت:

سین گفت کتابی که صالح بهم داده بود رو خوندم و خیلی لذت بردم ..

 کلی هم تشکر کرده بود مثکه .

خوشحال شدم .

خیلی خوشحال شدم . 

کتابی که من بهش داده بودم کتابی بود که روزی حامد به من داده بود .

همون کتابی که باعث شد مدتها شب ها بدوم . 

از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم ... هاروکی موراکامی :)

زندگی ارزش غمگین بودن رو نداره :))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شروع کردم :)

عید جالبی بود امسال ... 

اولش قرار بود این عید چهره ی یکی از دوستانم را بکشم . چیزی از روی وظیفه . انگار این دوست نیاز داشته به این دیدن چهره ی خود .

این دوست را دوست دارم .. اما او نمی فهمد . حال و اوضاع این روز هایش به او اجازه ی فهمیدن را نمی دهند ... 

گاهی وقت ها چیزی را می خواهیم اما نمی دانیم چرا .. فقط می خواهیم . 

حرفم این نیست که هر چیزی باید دلیلی داشته باشد تا خواسته شود .. اصلا شیرینی زندگی گاهی وقت ها به همین بی دلیل دوست داشتن است ..

به توانایی ما آدم ها در بی دلیل دوست داشتن .

حرفم این است وقتی چندین بار اثرات بدی از این بی دلیل دوست داشتن در مورد خاصی را دیدیم باید از آن دست بکشیم . 

اما نمی کشیم . 

و ادامه می دهیم تا همه چیز را از دست بدهیم . و همیشه انگار این انتخاب ما نبوده است که این بشود . 

خلاصه . 

نکشیدم ... چون احساس وظیفه بود در آن لحظات .. نه از سر دوست داشتن . 

داستان رسیدنم به این نقطه طولانی است .. اما بلاخره بعد از ۵ ماه و نیم رسیدم به کشیدن سین . 

عکس کم کیفیت است . 

فعلا یک بار امتحانی می کشم تا ببینم کجا ها را نمی توانم خوب ببینم یا خوب بکشم . 

امیدوارم بهترین چهره ای باشد که تا به حال کشیده ام :)

امیدوارم از دیدن خودش خوشحال باشد وقتی تمام شد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عقیده..

چیزی که این روز ها بیش از همه اذیتم میکند فضایی است که از عقیده ی قبلی ام دور خودم ساخته ام ...
 یا انتظاری که عزیزانم از نحوه ی زندگی من دارند .
زندگی به سبک عقیده ی خودشان . با اینکه من تمام سعیم را میکنم در حرکاتم و زبانم توهینی به عقاید آنها نکنم انگار اتفاقی که می افتد این است که در نهایت اینم منم که با رعایت نکردن آداب دیگران دارم به آنها توهین میکنم .. نه آنها که در هر کار و آداب شخصی من نظر می دهند . 
من ساده عقیده ام را انتخاب نکرده ام . و در این راستا شاید از خیلی از کار های معتقدین به دیگر عقاید بدم بیاید .. اما 
این تنش که همیشه بین من و عزیزانم بر قرار است را زمان شاید تنها در مانگراش باشد . 
قطعا عده ی زیادی این وسط ناراحت میشوند . 
ولی آیا ناراحت شدن دلیل کافی ای برای مفعل نبودن به آنچه عقیده دارم هست ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰