نقاشی شنبه ی این هفته تمام شد و آن را تحویل دادم .
به خاطر قاب شدنش ۵۰ دقیقه دیر شده بود که بهم اجازه داده شد ی ۴۰ دقیقه حرف بزنم .
خیلی خوشحال بودم و وقتی دیدم از دیدن خودش چقدر خوشحال شده خیلی خوشحال تر شدم .
میدونی حس عجیبیه که ۸ ماه برای دیدن بک نفر صبر کرده باشی .. ۸ ماه حرف زده باشی با خودت در مورد بودن در یک جا . بعد بهویی ببینیش ..
امیدوارم هیچ وقت یادم نره لحطه ی ورود به اونجا رو . ا
یکمی حول هم شدم .. جواب سوال هایی که میدادم مربوط به خودش نبود .. از بس که حالم خوب بود و در گیر این حال خوب بودم .
آخرش بهش گفتم اوضاع اونقدری هم که به نظر میاد الان خوب نیست . و گفتم که نقاشی تا الان حال من رو خوب نگه داشته .. اما بدون اون شاید اوضاع خیلی هم خوب پیش نره .
ازش خواستم از من چیزی بخواد تا دفه ی بعدی که می بینمش انجامش بدم .. ازم خواست حواسم به خانوادم باشه .
و اینکه شایستگی لحظات خوب رو دارم .
من کلا بهش نگاه نمی کنم .. سخته یا نمی تونم زیاد پشت سر هم بهش نگاه کنم .
وقتی داشتم میامدم ی لحظه فقط خودم رو مجبور کردم بهش نگاه کنم وتعجب رو تو نگاهش دیدم که چرا انقدر به من نگاه نمی کنه . پشیمونم از این کارم و دوست دارم دفه ی بعد اعتماد به نفس نگاه کردن بهش رو داشته باشم .
از روز هایی که میگذره خوشحالم ..
دوباره دویدن رو شروع کردم .. امیدوارم تا دفه ی بعدی که می بینمش همینطوری ادامه دار برم و یکم به خودم تغییر بدم :)
فک میکنی می تونم این حس رو با خودم بکشونم جلو همینجوری ؟
بازم مینویسم در این مورد .