بیش از هر چیز از این بالا و پایین شدن ها بهم میریزم.. روزی آنقدر بالایم و که همه چیز منظم و با معنی میشود و روزی دیگر به هر چیز با نگاهی خالی از معنی و ارزشی برای هر چیز .
پیچیدگی نیست که اذیتم می کند. وقایع نیز سختیاشان و دشواری حل مساله نیست که اذیتم میکند .
همین بد آمدن از خودم است که حالم را بد میکند .
اینکه دیگر بسیاری از چیز هایی که دوست میداشته ام را دیگر نمی توانم حس کنم ...
اینکه دوست داشتن کسی دیگر در ذهن من نمی گنجد .
اینکه بسیاری چیز ها را از دست داده ام . حتی سین را حس کرده ام از دست داده ام . به حدی که نمی توانم از او هم دلخور باشم .
انگار همه چیز را تقصیر خودم می دانم و کسی جز خودم در این ماجرا دخیل نیست .
با این حال اما
این نیز بگذرد .