۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

صورتم داغ شده است ...

راحت نیست .. 
یکی از دوستانم از سیگاری شدن دیگر دوستم با خبر شد . 
شکه شده بود که چرا و چه بلایی سر این دوست مشترک آمده که اینگونه شده ..
گذشت و میگذرد . 
یادش میرود و عادت میکند . 
اما طبق معمول این اتفاق و حرف های بعدش سرم را به درد آورد .. همان سر درد مسخره ی همیشگی . 
یک چیز دیگر اما از حرف های حامد یاد گرفتم . اینکه وقت هایی هست که ادم ها نیاز به تنهایی دارند . آن زمانیکه حال خودم خوب نبود و از او کمک خواستم در حالی که حال خودش از من بسی بدتر بود را یادم نرفته است . 
من آن روز ها با این کار هایم اذیتش میکردم و او مهربانانه تحمل میکرد . 
راستش توقع من از آدم ها بیش از حدییست که گاهی خودم حتی می توانم در زندگی تحمل کنم . 
رفتیم به دیدن فیلم نگار . 
بعدش دو ساعت تا خوابگاه پیاده روی کردیم . 
حرف زدیم و حرف . 
و خستگی از این که حرف هایی را نباید بزنم چون شنیده نخواهد شد . 
ب چشم هایم نگاه کن... چرا من همیشه آینه بوده ام ... چرا کسی مرا به خاطر همین آینه بودنم نخواسته است ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بازگشته ام ...

بازگشته ام به این شهر غریب که در آن هیچ کسی نیست که ... 

می دانم .

نمیدانی ...

سکوت میکنی و من آرام آرام سعی در محو شدن میکنم ..

چقدر عجیب است این روز ها .. سرم از بحث های منطقی در شناخت خودم در این چند وقته درد میکرد .. آنقدر که در ذهنم با سارا به تحلیل خودم می پردازم .. آنقدر که از همه چیز و همه کس گاهی بی حوصله تر می شوم . احساساتم محو و دوباره توسط خودم انتخاب میشوند .

من اشتباه میکنم در باره ی دیگران .. از قدیم فکر میکردم می توانم از حرکت اعضای بدن انسان ها به حال روحیشان پی ببرم ... مخصوصا چشم ها .

چشم ها.. هیچ وقت دروغ نگفته اند اگر میخواستم ببینم . 

اما دیگران که بعضا معدود شده اند در این چند وقته .. یعنی معدودند کسانی که برایم مهم اند.. همه چیزشان به من دروغ میگوید .. 

نه .. بهتر است بگویم من دیگر گوش های شنوایی ندارم . 

آه چقدر پیچیده .. خسته ام از این همه پیچیده گویی .. چرا نمی توانم مانند آدم هایی که قلب هاشان را با هم تقسیم میکنند سر همین حرف های ساده .. از گذشته ..از خنده ها گفتن ..چرا نمی توانم مانند آن ها باشم ؟

من گمشدن را دوست دارم ؟!

نه .. باور کن نه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰