امشب حالم خوب است ... 

داستان از دیروز سروع شد که سر حل کردن تمرین ها احساس کردم کمک هایم نه تنها مهم نیست که شاید حتی ناراحت کننده نیز هستند . حالا چرایش ارزش نوشتن ندارد . 

از دست حامد به خاطر رفتارش ناراحت بودم . 

چند روز پیش تولدش بود و به و می خواستم برایش پاستل بگیرم . ی سبک نقاشی جدیدی که می گفت میخواد یاد بگیره . 

از صبح تا بعد از ظهر از بی حالی خودم اعصابم به هم ریخته بود . 

تصمیم گرفتم برم انقلاب و هم پویا رو ببینم هم پاستل بخرم .

هم برگه ی A۳  اشتنباخ برای طراحی نهاییم . 

کادو کردمشو گذاشتم روی تختش که وقتی اومد سوپرایز شه :) 

به نظر که خیلی خوشحال شد . 

منم خوشحال شدم و شاید به کلی یادم رفت که از دیشب اعصابم رو بهم ریخته بوده .. نه آگاهانه البته.  شایدم خودم اعصاب خودمو بهم ریخته بودم . 

آخر شب به یاد قدیم ها زدم بیرون و یکم دویدم .

وقتی برگشتم حامد گفت:

سین گفت کتابی که صالح بهم داده بود رو خوندم و خیلی لذت بردم ..

 کلی هم تشکر کرده بود مثکه .

خوشحال شدم .

خیلی خوشحال شدم . 

کتابی که من بهش داده بودم کتابی بود که روزی حامد به من داده بود .

همون کتابی که باعث شد مدتها شب ها بدوم . 

از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم ... هاروکی موراکامی :)

زندگی ارزش غمگین بودن رو نداره :))))