از جلسه ی پیش به خودم قول دادم هر جا فکر کردن خسته ام میکند و یا اینکه دلم را .. احساسم را از من میگیرد آن را رها کنم .. اما تصمیم گرفتم بدون اندیشیدن بنویسم حال الانم را تا بعدا بتوانم بفهمم چگونه احساس میکرده ام . 

امروز با دوستان رفته بودیم بیرون . همین جمله به تنهایی برای کسانی که با حال و هوای من آشنا هستند به مقدار کافی گویا هست که دست به چه تناقضی زده ام . هر چند این تناقض را حال بعد از گذشتن چندین ساعت بسیار دوست میدارم . 

باید به این فکر کنم که چرا وقتی میدانم بسیاری از این دلگرفتگی ها بخاطر این است که در چشم دوستانم به میزان کافی قوی نیستم (حداقل به گمان خودم ) و حرف هایم به آن میزان که میخواهم برایشان اعتبار ندارد ا این ماجرا می آید که من هنگام ترسیدن و یا بی احساسی های مکرری که برایم پیش  می آید ببی نهایت حرف میزنم . 

خود این حرف زدن خسته ام میکند اما شاید گاهی برای برونگرا نشان دادن خودم .. شاید هم گاهی برای این که .. نه نمیدانم راستش و همانطور که قول داده ام نباید زیاد در این مورد فکر کنم . 

اما براستی چه چیزی به این میزان مرا به فکر دیگران وابسته میکند ..؟ 

فکر کنم برای این است که برای دوست داشته شدن باید برای کسی کمک باشی و آدم هایی مثل من که هر چه از خود نشان میدهند جز در حیطه ی ضعف نمی گنجد چرا باید برای دوست داشته شدن به آن ها فکر کرد .. 

براستی که انتخاب سختی است میان خود بودن و آنجه دیگران از تو میخواند باشی .. این که به آن روشی عمل کنی که بتوانی بیشتر به بقیه کمک کنی تا هم خودت از این کار شاد باشی هم روح دیگران را از این سوهان دنیا رهایی بخشیده باشی .. (این بزرگترین لذتی است که زندگی دوست داشتنی ام !! (جدا در این مورد آن را دوست میدارم )) به من تا به حال هدیه داده است .. در بد ترین لحظاتش !)

این را دوست میدارم . اما آیا این منی که حال هستم برای این کار میتواند عاشقانه به همین حال بماند یا باید تغییر کند و کس دیگری شود تا بتواند آرامش بگیرد از این دنیا ؟!

آه دنیا این حس و حالی که از بابت تنهایی در ما ایجاد میکنی را .. این حس و حالی که دوستانت در اتاق کنارت هستند و تو  آن ها را به قدرت عشق دوست میداری اما حتی نمیتوانی کلمه ای با آنها سخن بگویی (نه شاید نه ..!) را دوست دارم ! 

خدایا شکرت .

قرار بود این نوشته تمامن بی فکر باشد !