۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

سختی بلند شدن ...

اسم ساعت بیدار شدنم را سین گذاشته ام .. 
اوایل صبح ها که به موبایلم نگاه میکردم همین تک کلمه به من میگفت هر چقدر زود تر بیدار شوم بیشتر خواهم توانست نقاشی بکشم و بیشتر به هدفم نزدیک میشوم . 
هر روز به خودم تلقین میکردم که به اتمام رساند ن این کار چقدر برایم مهم است . 
این تلقین ها کار خود را میکرد و گاهی هنوز هم می کند . 
اما خیلی وقت ها هم میشود که شاید کم تر چیزی .. حتی سین میتواند مهم باشد .. 
می تواند چیزی باشد .
دوشنبه ها . چهار شنبه ها . 
فکر کنم در جهان ذهنی من کسی زندگی نمی کند .. حتی خودم . همه ی شان بی جانند . 
من با تصورم از آنها .. از حرف هایی که قبلا به من زده اند زندگی میکنم .. کسانی که مرده اند . 
سینی که تکرار می شود اما جدیدا به آن جلسه که فکر می کنم تنها چیزی که ذهنم می رسد سکوت است . 
دلم حرف می خواهد .. دلم حرف زدنی می خواهد که نه لوس بازی های ذهن خسته ام .. بلکه خودم در آن باشم . 
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم و نرفتم چون دوست داشتم مثل بارهای گذشته بخوابم و به خستگی هایم فکر کنم .. 
اما باز هم مثل همیشه بعد از پا شدنم پشیمان بودم . شاید تمام این فکر ها میتواند با کمی آب زدن به صورتم رفع گردد :)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شبیه به چ چیزی ... ؟

درون جمع ها که مینشینم هر چقدر هم که سعی کنم شاد باشم اما دلم بعد از کمی میگیرد ... 
چرا ؟
خیلی وقت است سین را ندیده ام .. و ازدور انگار که تمام همان چیزیست که مرا این روز ها زنده نگه داشته . دو ماه دیگر زمانیست که باری دیگر خواهم توانست او را ببینم اما چه چیزی برای گفتن دارم ؟
همیشه دوست داشتم بار دیگری که مرا می بیند کمی تغییر کرده باشم و از این که در تغییر حال من وجود داشته است شاد باشد .. 
اما واقعا همین گونه است ؟
شکست می خورم از خودم گاهی.. چهار ماه پیش در همان ۳ ساعت پیاده روی با خودم عهد کردم که دیگر در این ۶ ماه حالم بد نشود .. اما آیا توانستم به خوبی از پس این قضیه بر بیایم ؟ 
به قول خودش هنوز کسی را ندیده ام که همیشه شاد باشد و هیچ مشکلی در زندگی نداشته باشد . 
شادی . 
حرف هایی که راهی جز تکرار درون ذهنم ندارند .
دیگری امروز از من پرسید که چه کسی انتخاب میکند حالت را ؟
من:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تنهایی خوب نیست .. حداقل برای من :)

دیروز و امروز همایش مسابقه ای بودم که خیلی به بحث های آن علاقه ی قبلی داشتم ..
ظبق معمول تنها رقته بودم .. راستش البته این طبق معمولش درست نیست چون قبلا خیلی کم اصلا می رفتم :)
دیروز اذیت شدم چون کسی نبود که حرفی بزنم و می دیدم که دیگر گروه ها چقدر دوستانه در کنار هم هستند و با هم . 
من اما در خیالات خودم تنها با سین حرف می زدم . مثل همیشه که تنها میشوم تنها همین فکر های تکراری و حرف های زده و نزده ام با اوست که رویای شیرینی است .
اما خوب رویکردی نیست که بتواند همیشه جواب دهد .. در واقع این قدر میدانم که سین خودش از این وضعیت خوشحال نیست که این گونه ام . 
او از همان اول می خواست که من با دیگرانی ارتباط بر قرار کنم ..
به هر حال 
روز دوم اما بهتر بود .. سر میز نهار یک نفر از من پرسید که تیم دارم که یا نه .. من هم صادقانه گفتم که معلوم نیست اصلا در مسابقه شرکت کنم :)
اما تصمیم گرفتم بحث را ادامه دهم . 
دوست داشتم تنها نباشم .. دیده بودم درون خودم که نمی توانم هر چقدر هم که بگذرد به تنهایی عادت کنم . وقتی تنهایم و خودم را با استدلال هایم در رابطه با فواید تنهایی محصور می کنم یک چیزی در سرم تیر میکشد .. به همین سادگی .. ذهنم دیگر کار نمی کند . چون برای کسی نیست .. انگار هنوز که نه هیچوقت نمی توانم برای خودم کافی باشم .
حرف هایم گرفت تا آخر شب تقریبا با همان گروه بودم .
کار هایی هست که میخواهم .. اما وقتی کسی نیست که مرا ببیند .. یا بهتر است بگویم تنها کسانی که هستند اهدافم را به سادگی مسخره میکنند یا باور نمی کنند -مثل همان تاثیر گذار ترین - حالم بد میشود . و دیگر یادم نمی آید اصلا از اول که چه میخواستم .


دو تا اتفاق افتاد امروز که خیلی ذهنم را به جنبش در آورد ... .
اولی را نمی توانم بگویم . 
اما دومی این بود که کسی را دیدم که خیلی شبیه سین بود ! حتی رفتار هایش .(قطعا البته او نبود ) 
این مسخره به نظر می رسد ! اما چند دقیقه ای دنبالش بودم تا گمش کردم :) 
 چه کار کنم به نظر آدم پیگیری هم می آمد ! بروم بپرسم فردا که کارش چیست و گروهشان چه کار میکند؟! 
بیش از حد احمقانه نیست این کار ؟ دلیل اصلیم برای این کار شبیه سین بودن است ... همین !




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

احساس ...

از چهار شنبه ی هفته ی پیش... جدای از اینکه هنوز چهار شنبه هاییست که تنها نبودن سین است که برایم تکرار میشود . دلم گرفته بود .
چرا اما دقیقا چرا ؟
از پس آن حرف سین که هیچ شباهتی صالح جان هیچ شباهتی ... با خودم تصمیم گرفته بودم تنها باشم و با این تنهایی به آن شکلی که به خودم کنار بیایم ..
 بهتر است بگویم نه اینکه این روزها تنهایم که نه .. بیشتر از هر بازه ای عمرم این سرعت دوست یابی پیدا کرده ام در این بازه .. اما باز هم در مورد تاثیر گذار ترین دوست این روز ها سعی کردم که تاثیر گذار نباشد . شاید به این دلیل که احساس کردم آنگونه نیاز دارم مرا بفهمد نمیفهمد ... 
درست است من احمق بوده ام بازه ی زیادی ... اما کسی میداند اصلا چرا به این میزان حواسم پرت بوده است ؟!! 
باید حق قضاوت در مورد خودم را به همه بدهم . خیلی وقت است اینگونه ام . 
اما این تاثیر گذار ترین ... عمیقا همه چیزش تاثیر گذار است .
 تابستان گاهی به همان اندازه که غمگین بود غمگین بودم برایش .. دوست داشتم شاد ببینمش اما نبود و نمیتوانستم کاری کنم ..
دور شویم از آن روز ها چند ماهیست که که میکنم میدانم چیست و قرار است به چه چیزی ختم شود ... 
در مورد نقاشی ام میدانم که چقدر حالم را خوب می کند .. و میداند . 
اصلا همین دیشب رفتم به پارکی که ۸ ماه پیش برای اولین بار سین را به من معرفی کرد . 
دارم با خودم حرف میزنم انگار ...
به نظر می رسد این روز ها آنقدر خودم و هدفی که این روز ها به من جهت میدهد را آنقدر که لازم است قبول ندارم که حرف های این تاثیر گذار ترین گاهی اوقات خیلی حالم را بد می کند .
یک روز به سین گفتم که ۲ ساعت در کنار این تاثیر گذار ترین قدم زدیم بی آنکه کلامی رد و بدل شده باشد . 
و بعد که از دلیلش پرسید به او گفتم آنقدر باهوش نیستم که بتونم دیالوگ با کسی داشته باشم ... انگار نهایت توانایی من همین مونولوگی هست که در اینجا با شما دارم :) بیست دقیقه بود که از او خواهش کرده بودم حرفی نزند . 
راستی راستی خیلی دلم برای دیدنش تنگ شده است .. این تنها دل تنگی ایست که میدانم نه آنقدر شدت دارد که به کسی آسیبی برساند و نه آنقدر ضعیف است که بی معنی باشد ... 
شبیه یک شعله ای که هیچ وقت .. حتی در خواب هایم از میان نمی رود تمام وجودم را تا زمانی که نمیدانم کی باشد گرم خواهد کرد..
حرف های این بارم فقط حرف زدن با خودم بود . 
بار هم به همان پارک خواهم رفت .. 
همه ی دوستی ها خوب نیستند.. شاید هر دوست داشتنی هم خوب نباشد .. اما بعضی دوستی ها را باید با تمام وجود دوست داشت .. .
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نشد

مدتیست چیزی خیلی ساده را از دیگری می خواهم .. میخواهم زندگیش را با کاری که هر روز ضعیف ترش می کند پر نکند .. آرام تر باشد . 
اما خودم نمی توانم آرام باشم و روبروی مشکلات زندگی ام بایستم .. . نمی توانم . 
هر باری که شکست خورده ام .. باز میگردم به خودم و از خودم تعجب میکنم از اینگونه بودن .. از به این میزان کنترل ناشدنی بودن خودم ... 
آن فرد دیگر هر روز خود را ضعیف تر می بیند و فکر میکنم از کسانی هستم که می توانم به او کمکی بکنم ..
اما با چه رویی که همان کاری را که اون میکند .. من به شکلی دیگر در زندگی خودم میکنم نه ؟!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰