چطور بهتر از چراست .. .

کاری که داشتم تو این زندگی با تمام فلسفی اندیشیدن هایم درباره ریز ریز جزییات زندگی ام میکردم این بود که تنها مساله را .. مشکل را بهتر تعریف میکردم . سعی من همیشه فهمیدن بیشتر مساله بود ... سعی در حلش نمیکردم .. به عبارتی همیشه سوالات جنس چرا داشتند .. 

چرا این اتفاق باید بیافتد برای من .. چرا نمی توانم مشکلاتم را حل کنم .. 

چرا و چرا و چرا ... . 

بهترین دوستم امروز به من گفت چگونه ها همیشه راهنمای بهتری برای حل مسایل هستند تا چرا ها.

تعریف دقیق مساله برای منی که مسایل زیاد حل نشده ای درون زندگی ام دارم تنها امید مرا برای حل آن بیشتر از پیش نابود میکند .

..

لازم است درباره حس الانم هم بنویسم .

با این سعی میکنم به کلی آن را فراموش کنم اما حس عذاب وجدانی از این همه ضعیف بودنم عذاب میدهد .. 

چرا نتوانستم در این چند سال حتی ذره ای کمکت کنم .. 

چرا همیشه باری بر روی دوشت بوده ام ..

چرا هیچ وقت .. حتی جاهایی که میدانستم باید چ کنم .. نتوانستم در برابر اضطرابم برای حرف زدن با تو یا خیلی های دیگر  شجاعت به خرج دهم و بیاستم ..؟!

چرا هیچ وقت دوست خوبی برای تو نبوده ام .. و آٰرامشی پایداری ایجاد نکرده ام که مانند خودم هر بار که دلت بلرزد به من که به تو فکر میکنم فکر کنی .. 

هر چند این فکر کردن ها هر بار خورده میشدند و به مرحله ی کلام نمیرسیدند اما این بار تصمیم برای حرف زدن و اینکه یکبار فکر نکنم که از خودم حرف زدن تنها اذیتت میکند دلم را شاد کرد.

جنون حرف زدن گرفته ام .. پیرمردی پر چانه حالا دوست دارد برگردد به جمله های قبل و تمام چرا هایش را چگونه کند.

شاید روزی جواب سکوت خودم را دادم و توانستم چیزی جز این مفلوک پناه برنده به کسانی که تنها در ذهنش زندگی میکنند از خود بسازم . 

گریه ام گرفته است باز ... هنوز وقتی به حرف های تو فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد .. این همه دانشی که برای خودم از کتاب ها ساخته ام را چرا نتوانستم حتی یکبار با تو در میان بگذارم و آرامت کنم .. چرا این میزان خودم را ضعیف کرده ام عزیز ... !؟

نه .. میخواهم به این فکر کنم چون تو مرا دوست میداشته ای من نیز باید خود را دوست بدارم ... جبر اختیار را هم یکبار دوست بداریم !