این روز ها به هر طرف که نگاه می کنم انگار در چهره ی همه ی شان جای خشک شدن اشک های نریخته میسوزد .. 

انگار حال هیچ کس واقعا خوب نیست . سینه ها پز است از دود درد های بازگقته نشده .

 خسته با لبخند هایی از جنس سکوت .. که وقتی نگاهشان میکنی انگار زور میزنند به تو بگویند چشم از آن ها برداری تا دوباره در تنهایی خویش بسوزند .

چی شده ؟ چیزی گم شده آیا ؟ 

یا دیگر ما را انگیزه ی گشتن نیست ؟

خسته ام ار بی تصمیمی ها .. از عمیقا شاد نبودن !

از سرد بودن های این روز هایم با خودم.

از فکر کردن هایی که محکوم به نگفتن اند چون ..

پر تکرار ترین کلمه این روز هایم نگفتن شده است. از این میترسم. با این که دوستان دارم که حرف هایم را میشنوند .. اما تا کی پی تکیه گاهی برای خود به این میزان خودم را دلداری میدهم .. چرا به این میزان صعیف شده ام که حتی نزدیک ترین دوsتانم هم برای درد هایشان با من درد و دل نمی کنند . 

از کجا شروع کنم ؟