از خودم خسته ام که نمیتوانم مامنی برای درد هایت باشم . 

تکرار این حرف در طول این هفته حالم را بسی بدتر کرده بود .. اینکه حالم از خودم بهم میخورد که به این میزان ضعیف شده ام که حتی در بدترین شرایط هم دیگر به من فکر نمیکنی که بتوانم آرامت کنم .. اما امشب که شروع کردی به گریستن به این فکر افتادم که براستی با خود چ کرده ام ؟! 

من حتی درد هایم هم دیگر باری از احساس ندارند .. صرفا انگار دارم از یک سری اصول بی معنی تبعیت میکنم که ...

آه .

بیخیال.