از دیروز که حرف زده ام باز آرامم .. فعلا انرژی بهتر کردن حال خودم را دارم . به این فکر می کنم که چگونه بهتر کنم حالم را .

آیا اجازه دارم به حرف های خودم با دنیا در هفته ی گذشته فکر کنم ؟ به اینکه چقدر از آن بد گفته ام ؟! 

آیا من مجبور به زندگی کردن هستم و چون اینگونه فکر میکنم باید خودم را شاد نگه دارم تا بهم نریزم ؟ باید شاید باشم تا غمگین نباشم ؟ 

راستش شوری که الان دارم به این منتهی میشود که نخواهم به این ها فکر کنم اما هر دو میدانیم که اگر الان نتوانم جواب سوالاتم را بدهم باید در زمانی که اصلا توانی برای جواب دادن به آن ندارم .. نا توانی خودم را در تنها تحمل کنم . 

برای جواب به این سوال اما میخواهم جور دیگری به زندگی نگاه کنم .. از وقتی که یادم می آید .. از چند سال گذشته تا به حال برای اینکه نمیرم زندگی کرده ام .. انگار هیچ وقت برای خود زندگی زندگی نکرده ام . ترسناک و بی معنی در نگاه اول به نظر میرسد . انگار وقتی قبول می کنیم که برای خود زندگی زندگی کنیم ترسی از این جنس که نکند داریم فقط خودمان سرگرم چیزی میکنیم که ممکن از معنی اصلی فارغ شویم ؟ 

خوب این ترس هست آری .. اما همیشه باید به سوال مهم تر در ابتدا پاسخ گفت . چقدر در میان فضایی از بی پاسخی مانده ایم که هیچ نمی کنیم ؟ 

چقدر میخواهیم راه نرفته زمین بخوریم ؟