میدانی امروز صبح تصمیم گرفتم یکی از مرز های زندگی ام را که فکر نمیکردم بشکنم را بشکنم . 

حال که به آن فکر میکنم آن را تنها یک اشتباه بزرگ میبینم و بس . آخر اگر تمام مرز های کوچک و بزرگ زندگی ات .. همان ها که فکر نمیکردی بعضی هاشان را انجام دهی روزی .. بشکنی .. دیگر هوسی برای زندگی نمیماند . 

کمی لبم میسوزد .. 

بهترین دوستم مرا در سخت ترین شرایط زندگی تنها گذاشت.. میدانم .. البته خودش هم در بدترین شرایط زندگی اش تا به حال بود. 

اما این روا نیست که مردن دوستمان روبرویمان صورت بگیرد اما ما حتی احوالش را نپرسیم ..؟ 

حتی گاهی به این حالش لبخند بزنیم که آری .. این ها گذشته ی من اند و تو هنوز درد مرا نکشیده ای ..! 

به قول فاضل:

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست

راست نیس خداییش ؟ خوب نگاه کن ی لحظه به زندگیت ببین کیا رو به همین بهانه تنها گذاشتی ؟

امروز حس تنفری .. انگار لجم گرفته بود ..از حامد در درونم شکل گرفته بود که وقتی او نمی خواهد به من نگاه کند چرا من باید تمام لحظه هایم پر از او باشد ... ؟نمیخواهم بگویم الان بخشیدمش .. هنوز دلم با او صاف نیست .. هنوز از درون دلم دوست دارم این دوست را اما..