براستی چگونه میشود به یاد داشته که سختی ها .. حتی بی معنایی در زندگی را زمان میتواند پاک کند .

وقتی شروع میکنم به دویدن همیشه اولش با شوقی وصف ناشدنی شروع میکنم . اینکه این چند وقت را زیر قول خودم نزده ام و رفته ام و رفته ام برایم شادی آور است ... حتی منتظرم این هفته با سارا در موردش صحبت کنم . 

اما کمی از دویدنم که میگذرد پاهایم آرام آرام عجز و ناله ی خود را آغاز میکنند .. التماس به اینکه چرا لازم است این همه دویدن .. خودم هم بدم نمی آید به حرف هایشان گوش کنم چرا که تمام حرف هایی که چند دقیقه پیش در ذهنم داشتم را حالا از یاد برده ام . 

اما کاری که هر بار میکنم فکر نکردن است .. این که نمیگذارم ضعف هایم دیگر باز هم تکرارم کنند .. راستش حتی این هم نیست .. فقط فکر نمی کنم و نگاه میکنم .. و میگذرد این زمان هم . 

آخر زمان مقرری که هر روز ۱ دقیقه به آن اضافه کرده ام که فرا میرسد.. حالا عضلاتم گرم شده اند و آن درد چند دقیقه پیش هم دوباره از یادم میرود ...خوبی زندگی شاید همین فراموش کاری ماست . 

اما بیشتر از مقدار مقررم نمیدوم ... میخواهم انگیزه ام را برای فردا نگه دارم .. می خواهم روند بهتر شدنم را حس کنم .

تنها نکته ای که وجود دارد همین است . 

باید  کمی بیشتر از دیروز بدوم .. باید کمی بهتر از قبلم باشم . همین . 

حرف هایم را زدم اما دلیل شروع این متن این بود که بگویم :

چرا این میزان سخت است که هنگام مواجهه با زندگی و سختی هایش لحظه های شادی پس از رد کردن سختی های قبلی را به یاد آوریم ؟

و این انگیزه ای باشد برای رفتن و رفتن .. 

رفتنی که در آن رفتن مهم تر از رسیدن است ... .