این که سختی هایی هستند که توانایی تحملشان را ندارم دروغ نیست ... هر چقدر هم که زور بزنم فکر کنم همه چیز تنها ایستادن است اشتباه میکنم . 

گاهی وقتها اصلا نمی دانی روبروی چه چیزی ایستاده ای .. 
شاید اصلا ندیدی ای تا به حال چنین مشکلی را .. 
شاید هم هیچ وقت نخواستی بودن این مشکل را باور کنی . 
نمی دانم چه میخواهم بگویم .. اما انگیزه ام از شروع این متن این بود که بعد از چند روز اخیر که احساس کرده ام کمی آرام ترم و بر خودم کنترل دارم ... مشکلات کوچک کمتر بهمم میریزند ... یکباره دوستم گفت حوصله ی آمدن به سینما را ندارد .
دو دلیل بهمم میریزد .. اول اینکه چرا حتی کوچک ترین عاملی برای آرام کردن دوستم نیستم .. و حتی شاید باید بگویم فکر میکنم چون زیاد حرف های به هم ریزنده میزنم بیشتر حالش را بد میکنم ... این به تنهایی خود عامل بزرگیست برای به هم ریختن من .
جدا از این ها اما در دلیل دوم باید بگویم .. چرا این همه اضطراب دارم در خواندن دیگران .. چرا این مسیله را بعد این همه مدت هنوز نتوانسته ام جلو ببر م؟ چرا هنوز نمی دانم راه آرامش دادن چیست .. جرا این سوال مثل سوال های قبلی نیست ..؟!
بهترم اما .. 
کاش میدانستیم در ذهن کسانی که دوستشان داریم چ می گذرد ... .
آیا براستی گاهی این تمام دلیلی نبود که برای دوست داشتنشان در کنار خود نگه می داشتیم ؟
کاش هایی که دست خودم هستند...