این متن را صرفا بارش کلماتی که در ذهنم میگذرد می آید توصیف میکنم ..

اول از همه باز دوست دارم گریه کنم .. گریه ی درد نیست .. گریه مواجه شدن با حقیقت آن چیزی است که در این جهان و در تقابل با من وجود دارد .. اینکه دیگران در دسترسم نیستند . 

شبیه مادری که فرزندش را نمی تواند راصی کند .. 

درون اتاق حرف زدیم ... اوایلش خودم را اجبار به حرف زدنی کردم که از آن گریزان بودم .. دوست داشتم اگر غمی درون دل دوستم هست بیرون بیاید و شکلی تازه بگیرد .. آرام شود .. به ذهنش و آنچه فکر میکند منبع شادی در اوست سازمان دهد .. همین سازمان دادن .

بغض .. نمی دانم از کجاست ! به آن فکر کنم .

تنهایی .. روبرو شدن با آن مرا عذاب میدهد .. 

از وقتی با هویت واقعی خودم روبرو هستم .. از وقتی دقیق تر .. شدید تر باخودم روبرو هستم .. بسیاری چیز ها را تاب آورده ام .. اما این یکی را نه هنوز . 

ولی چه راهی جز کنار آمدن با آن دارم .. 

خفگی احساساتم .. همه ی شان آزاد شده اند حالا . 

خود خواهی .

دیگران را برای خودم میخواهم .. مواجهه با بی معنایی . 

مثل قدیم اما میدانم وقتی زمان بگذرد .. وقتی آرام آرام با این حقیقت انکار ناپذیر روبرو شوم .. از بیرون نگاهش کنم میدانم که حس خوبی خواهم داشت .. هرچند در حال پر از تشنگی آزار دهنده ام .

لذت مقاومت و ایستادن . 

نگاه به چیزی ورای آنچه بی معنا شده بود .

.

آه میدانم . حتی اینجا سعی میکنم جوری ننویسم که  جز خودم نتواند کسی بخواند اما گاهی هم فقط دوست دارم بارش ذهنی کلمات را روی صفحه تجربه کنم ...

چ کلمه ای به کار بردم ..:‌دوسسست دارم . انگار چند وقتیست وزن آن را احساس نکرده بودم . 

آه .. میدانم . اما میترسم . میترسم از باور دانستنم .. یعنی همین بوده ام ؟