بازگشته ام به این شهر غریب که در آن هیچ کسی نیست که ... 

می دانم .

نمیدانی ...

سکوت میکنی و من آرام آرام سعی در محو شدن میکنم ..

چقدر عجیب است این روز ها .. سرم از بحث های منطقی در شناخت خودم در این چند وقته درد میکرد .. آنقدر که در ذهنم با سارا به تحلیل خودم می پردازم .. آنقدر که از همه چیز و همه کس گاهی بی حوصله تر می شوم . احساساتم محو و دوباره توسط خودم انتخاب میشوند .

من اشتباه میکنم در باره ی دیگران .. از قدیم فکر میکردم می توانم از حرکت اعضای بدن انسان ها به حال روحیشان پی ببرم ... مخصوصا چشم ها .

چشم ها.. هیچ وقت دروغ نگفته اند اگر میخواستم ببینم . 

اما دیگران که بعضا معدود شده اند در این چند وقته .. یعنی معدودند کسانی که برایم مهم اند.. همه چیزشان به من دروغ میگوید .. 

نه .. بهتر است بگویم من دیگر گوش های شنوایی ندارم . 

آه چقدر پیچیده .. خسته ام از این همه پیچیده گویی .. چرا نمی توانم مانند آدم هایی که قلب هاشان را با هم تقسیم میکنند سر همین حرف های ساده .. از گذشته ..از خنده ها گفتن ..چرا نمی توانم مانند آن ها باشم ؟

من گمشدن را دوست دارم ؟!

نه .. باور کن نه .