چند نفر در زندگیم هستند که شباهت اندکشان با من (خیلی چیز ها مثلا همین که آرام حرف بزنند .. و از چشم هاشان راحت بتوان فهمید که دلشان گرفته است .. نگرانند یا هر چیز )
من را بی نهایت دوست دارشان کرده .. 
این افراد ۲ یا ۳ نقر شاید باشند .
یکیشان همین حامد است که خیلی درباره  ی او نوشته ام . 
خیلی دور شده ایم . هنوز وقتی رگه های غم را درون چهره اش می بینم از خودم بدم می آید .. اینکه با اینکه لحظه های زیادی بوده که او توانسته با قوت قلب دادنش مرا درون این زندگی شاد نگه دارد اما من ...؟! 
اینکه مثل چند سال پیش نیست که بیاید بگوید حرف بزنیم و شاید بتوانم کمی آرامش کنم یا امیدی برایش ایجاد کنم .
زندگی گاهی برایم همین دوست داشتن های خوب است .. همین خوب . 
اینکه دوست دارم کسانی که دوست دارم را شاد کنم گاهی وقت ها از جایی که هستم .. از قعری که هستم مرا بیرون میکشد . 
چ کنم اما .. ؟ چ کنم ... ؟
چگونه خوب باشم ؟
چگونه بهتر باشم ؟
می شود غمگین نباشی ..
واقعا .. نه اینکه ادای نبودنش را در بیاوری.