یکی از دوستانم را از طریق اینستا پی بردم که در وضعیت چند سال گذشته ی من گیر افتاده است .. 

از این که از ان وضعیت گذشته ام خوشحال بودم چون فکر می کردم می توانم با انتقال تجربیاتم به او حالش را بهتر کنم . اما اواسط صحبت هایمان اتفاقی شاید نه چندان جالب افتاد . 
جلسه ی پیش فهمیدم که بودنم و تنها همین بودنم میتواند کسی را اذیت کند ... و این اذیت شدن را ب وضوح در چشمانش می دیدم . 
قرار بود شنبه جای دیگری و کس دیگری ... 
همانطور که انتظارش را داشتم خوب پیش نرفت . 
تمام راه را پیاده برگشتم . چون هوا خوب بود و پیاده رفتن اذیتم نمی کرد . 
وسط راه یک کاپوچینو برای ادامه ی راه . 
درون راه آرامشم زیاد نمیشد .. ثابت مانده بود. 
از همان اول نه مثل هر باری شبیه این مواجهه با تنهاییم سرم درد گرفت .. نه اذیت بودم . 
نقاشی را .. سیاه قلم را با یک هدف شروع کردم .. هدفی که قرار بود حتی اگر به بدترین شرایط مبتلا شوم آن را ادامه دهم ... اما انگار همین الان که دارم مینویسم سرم درد میکند و توان آرام کردن خودم را ندارم .. ولی این کار را می کنم تا دوباره بتوانم نقاشی تمرین کنم و به هدفم برسم .
به هم ریخته ای نه ...؟ از این همه گسستگی درون حرف هایم خسته شده ای نه ؟
نمی دانی از چه حرف میزنم؟ 
فقط چند روز وقت نیاز دارم تا دوباره حالم بهتر شود .